اولش پیامک آمد. پیام را که خواندم، گفتم: امکان ندارد. گفتم: دروغ است. گفتم: شایعه است. امّا پشت سرش پیامکهای دوم و سوم آمدند؛ و همینطور چهارم و پنجم و .... و دهم و .... .
میگویند اگر یک خبر به حد تواتر برسد،احتمال راستبودنش زیادمیشود. ای کاش خبر دروغ بود. امّا تلوزیون هم اعلام کرد.
*
حتّا 0.5% هم احتمال نمیدادیم که نفر بعدی تو باشی. شنیده بودیم آنقدر از دنیا بریدهای که اختیار مرگت دست خودت است. آخر چرا الآن را انتخاب کردی؟ فکر نکردی اگر بروی، ما چه خاکی سرمان کنیم؟
*
بچهها همه میخندیدند. اگر خودشان خبر را به من نمیدادند گمان میکردم که بیخبرند. جوّ اتاق داشت خفهم میکرد؛ لذا بیرون آمدم و نشستم توی آلاچیق. بغضم گرفته بود. محسن داشت از دور میآمد. سلام کردیم و به هم دست دادیم. ساکت شدم. مشکوک نگاهم کرد و پرسید: چی شده؟
طاقت نیاوردم. بغضم ترکید. خودم را انداختم توی بغلش و گفتم: آیت الله بهجت مرد!
محسن هم گریهش گرفت. چهقدر خوب است که آدم یک رفیق برای گریهکردن داشته باشد.
*
همیشه درماندهام. هر موقع که درماندهتر میشوم، میروم سراغ قرآن. قرآن را باز کردم. آمد: و اصبروا...انّ الله مع الصّابرین.
خدا صبرمان دهد...
*
بالای منبر، آنقدر با اطمینان خبر نزدیکی ظهور را میدادی که فکر میکردیم تو هم، آنروز زنده باشی...
موقع نماز، طوری ناله میکردی که خیال میکردیم آخرین نمازی است که داری میخوانی...
*
میترسیدم پیشت بیایم. چون میدانستم اگر نگاهم کنی آبروم میرود... امّا وقتی آمدم، نگاهم کردی و لبخندی پدرانه زدی!
از تو نخواستم نصیحتم کنی چون میدانستم که خواهی گفت: واجباتت را انجام بده و محرّمات را هم ترک کن.
*
وقتی رفتی، بهجت دلمان رفت.
*
خداحافظ! ای آخرین یادگار آیت الله قاضی...