سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چه خواهد کرد با ما عشق؟

صفحه خانگی پارسی یار درباره

ادب

از نجف کفن و برد یمانی خرید و به ضریح حضرت امیر(ع) تبرک‏اش کرد.

اما در کربلا آن را حتا از چمدان‏ش هم در نیاورد، چه برسد به این که بخواهد تبرک‏اش کند.

به‏ش گفتم: نمی‏خواهی کفن‏ت را تبرک کنی؟

موضوع بحث را عوض کرد و پیچاند ما را.

بعداً که سماجت کردیم، اشک در چشم‏های‏ش جمع شد و گفت:

 ((در محضر ارباب بی‏کفن، صحبت از کفن،‏ بی‏ادبی است.))

و رفت.


کازابلانکا

(کازابلانکا-با بازی همفری بوگارت.)

درباره‏ی این فیلم تنها می‏توانم بگویم که شاه‏کاری است برای‏خودش.

داستان فیلم راجع به زن و شوهری از انقلابی‏های فرانسه است، در جنگ‏جهانی که می‏خواهند از طریق کازابلانکا به آمریکا سفر کنند و دولت آلمان می‏خواهد به هر طریقی که شده از این سفر جلوگیری کند و کاری کند که این زن و شوهر برای همیشه در این شهر باقی بمانند.

*

همفری بوگارت در این فیلم نقش مدیر یک کاباره‏ را دارد به اسم مستر ریچارد.

آقای ریچ برای خودش گذشته‏ی تکان‏دهنده و غم‏باری دارد.

مردانگی‏های آقای ریچ انسان را یاد فیلم‏های آب‏گوشتی دهه‏ی پنجاه خودمان می‏اندازد.

*

آن صحنه‏ای که سرود ملی فرانسه در کاباره طنین‏انداز می‏شود، اشک‏م را درآورد...

*

باز هم تکرار می‏کنم:

درباره‏ی این فیلم تنها می‏توانم بگویم که شاه‏کاری است برای‏خودش.


گاوخونی-بهروز افخمی

(گاوخونی-بهروز افخمی)

همان‏طور که در تبلیغ‏ش نوشته‏اند فیلمی بود متفاوت از باقی فیلم‏ها.

بر مبنای داستانی از جعفر مدرس صادقی ساخته شده بود.

غم‏انگیزترین جمله‏اش این بود به نظرم:

(( رودخانه(زاینده‏رود) انتهای‏ش به دریا نمی‏رسد و در بیابان، به باتلاق گاوخونی می‏ریزد.))

*

تقریباً خسته کننده بود.

*

در ضمن؛ آخر فیلم جایی است که پدر(عزت‏الله انتظامی) و پسر(بهرام رادان)می‏خواهند با هم بروند به کافه‏ای در یکی از خیابان‏های تهران قدیم. اما می‏بینند که کافه سال‏ها پیش بسته شده. پدر تکانی به در خاک‏گرفته می‏دهد و در باز می‏شود. وقتی از در عبور می‏کنند، خود را در کرانه‏های زاینده رود می‏بینند. کمی که می‏گذرد پدر از خاطره‏ی آشنایی‏اش با یک زن آواره‏ی لهستانی در کافه می‏گوید و این‏که قول داده بوده او را روزی با خودش به زاینده رود ببرد. و این‏که به دلیل پایان جنگ جهانی دوم زن به لهستان برگشته بوده و این آرزو در دل پدر مانده بوده که روزی با آن زن در ساحل زاینده‏رود قدم بزند....


پل معلق-محمدرضا بایرامی

(پل معلق-محمدرضا بایرامی)

با زحمت خواندم این کتاب 130 صفحه‏ای را. سه شب روی‏ش وقت گذاشتم. شبی یکی-دو ساعت. اما از صفحه‏ی 128 به بعد با خودم گفتم عجب قشنگ کتاب را توانسته جمع‏ش کند.

*

یک جمله‏ی کتاب که دائم در کتاب تکرار می‏شد، نقل قولی بود از خاله زیور:

(( زندگی همه را خوار می‏کند، اما به نوبت...))

*

راستی؛ موضوع کتاب:

داستان یک سرباز زمان جنگ است که تمام خانواده‏اش را از دست داده است ودنبال راهی می‏گردد که سریع‏تر به مرگ برسد و ریغ رحمت را بنوشد.

لذا اصرار دارد که او را به جایی اعزام کنند که آخر خط باشد.

کلیدی‏ترین و شاید اثرگذارترین جمله‏ی کتاب هم در این‏باره است:

منشی آتش‏بار گفت:((آن‏جا آخر خط است. خودت بروی آن‏جا متوجه می‏شوی...))

*

البته آن‏قدرها هم که گفتم سخت‏خوان نبود، ولی می‏دانم که هر کسی از آن خوش‏ش نمی‏آید.

*

 این کتاب را نشر افق منتشر کرده و آن نسخه‏ای که من خواندم چاپ هشتم بود.


حکایت

شد کوچه به کوچه جست و جو عاشق او

شد با غم و غصه روبه‏رو عاشق او

پایان حکایت‏م شنیدن دارد

من عاشق او بودم و او عاشق او...

*

*شاعرش را نمی‏دانم کی‏است ولی...