دوست گریهکنندهها...
گفتهای که دوست گریهکنندههایی.
پس لااقل ما را هم تحویل بگیر و
هم اینکه: این چند قطره اشکی را که برایمان مانده از ما نگیر...
((یا حبیب الباکین!))
*
حبیب الباکین یکی از صفات خداست در دعای جوشن کبیر.
گفتهای که دوست گریهکنندههایی.
پس لااقل ما را هم تحویل بگیر و
هم اینکه: این چند قطره اشکی را که برایمان مانده از ما نگیر...
((یا حبیب الباکین!))
*
حبیب الباکین یکی از صفات خداست در دعای جوشن کبیر.
رمضان امسال انشاءالله خدا ما را هم بخرد...
از نجف کفن و برد یمانی خرید و به ضریح حضرت امیر(ع) تبرکاش کرد.
اما در کربلا آن را حتا از چمدانش هم در نیاورد، چه برسد به این که بخواهد تبرکاش کند.
بهش گفتم: نمیخواهی کفنت را تبرک کنی؟
موضوع بحث را عوض کرد و پیچاند ما را.
بعداً که سماجت کردیم، اشک در چشمهایش جمع شد و گفت:
((در محضر ارباب بیکفن، صحبت از کفن، بیادبی است.))
و رفت.
(کازابلانکا-با بازی همفری بوگارت.)
دربارهی این فیلم تنها میتوانم بگویم که شاهکاری است برایخودش.
داستان فیلم راجع به زن و شوهری از انقلابیهای فرانسه است، در جنگجهانی که میخواهند از طریق کازابلانکا به آمریکا سفر کنند و دولت آلمان میخواهد به هر طریقی که شده از این سفر جلوگیری کند و کاری کند که این زن و شوهر برای همیشه در این شهر باقی بمانند.
*
همفری بوگارت در این فیلم نقش مدیر یک کاباره را دارد به اسم مستر ریچارد.
آقای ریچ برای خودش گذشتهی تکاندهنده و غمباری دارد.
مردانگیهای آقای ریچ انسان را یاد فیلمهای آبگوشتی دههی پنجاه خودمان میاندازد.
*
آن صحنهای که سرود ملی فرانسه در کاباره طنینانداز میشود، اشکم را درآورد...
*
باز هم تکرار میکنم:
دربارهی این فیلم تنها میتوانم بگویم که شاهکاری است برایخودش.
(گاوخونی-بهروز افخمی)
همانطور که در تبلیغش نوشتهاند فیلمی بود متفاوت از باقی فیلمها.
بر مبنای داستانی از جعفر مدرس صادقی ساخته شده بود.
غمانگیزترین جملهاش این بود به نظرم:
(( رودخانه(زایندهرود) انتهایش به دریا نمیرسد و در بیابان، به باتلاق گاوخونی میریزد.))
*
تقریباً خسته کننده بود.
*
در ضمن؛ آخر فیلم جایی است که پدر(عزتالله انتظامی) و پسر(بهرام رادان)میخواهند با هم بروند به کافهای در یکی از خیابانهای تهران قدیم. اما میبینند که کافه سالها پیش بسته شده. پدر تکانی به در خاکگرفته میدهد و در باز میشود. وقتی از در عبور میکنند، خود را در کرانههای زاینده رود میبینند. کمی که میگذرد پدر از خاطرهی آشناییاش با یک زن آوارهی لهستانی در کافه میگوید و اینکه قول داده بوده او را روزی با خودش به زاینده رود ببرد. و اینکه به دلیل پایان جنگ جهانی دوم زن به لهستان برگشته بوده و این آرزو در دل پدر مانده بوده که روزی با آن زن در ساحل زایندهرود قدم بزند....
(پل معلق-محمدرضا بایرامی)
با زحمت خواندم این کتاب 130 صفحهای را. سه شب رویش وقت گذاشتم. شبی یکی-دو ساعت. اما از صفحهی 128 به بعد با خودم گفتم عجب قشنگ کتاب را توانسته جمعش کند.
*
یک جملهی کتاب که دائم در کتاب تکرار میشد، نقل قولی بود از خاله زیور:
(( زندگی همه را خوار میکند، اما به نوبت...))
*
راستی؛ موضوع کتاب:
داستان یک سرباز زمان جنگ است که تمام خانوادهاش را از دست داده است ودنبال راهی میگردد که سریعتر به مرگ برسد و ریغ رحمت را بنوشد.
لذا اصرار دارد که او را به جایی اعزام کنند که آخر خط باشد.
کلیدیترین و شاید اثرگذارترین جملهی کتاب هم در اینباره است:
منشی آتشبار گفت:((آنجا آخر خط است. خودت بروی آنجا متوجه میشوی...))
*
البته آنقدرها هم که گفتم سختخوان نبود، ولی میدانم که هر کسی از آن خوشش نمیآید.
*
این کتاب را نشر افق منتشر کرده و آن نسخهای که من خواندم چاپ هشتم بود.
در راه رسیدن به تو میمردم کاش
یا که حرم تو را نمیدیدم کاش
باور بکن ارباب که دوری سخت است
از کربوبلات برنمیگشتم کاش...
زیبایی و زیبایی و زیبایی و زیبا...
والایی و والایی و والایی و والا...
آهویی و آهویی و آهویی و آهو...
تنهایم و تنهایم و تنهایم و تنها...
شد کوچه به کوچه جست و جو عاشق او
شد با غم و غصه روبهرو عاشق او
پایان حکایتم شنیدن دارد
من عاشق او بودم و او عاشق او...
*
*شاعرش را نمیدانم کیاست ولی...
!!!kheili sakhte ke Adam bekhad benevise, vali keyboard english bashe!!!