هوس سوزاندن
آنکه دائم هوس سوختن ما میکرد...
کاش میآمد و از دور تماشا میکرد.
*
نمیدانم کجایی.
امّا لااقل بیا و سوختنمان را ببین!!!
آنکه دائم هوس سوختن ما میکرد...
کاش میآمد و از دور تماشا میکرد.
*
نمیدانم کجایی.
امّا لااقل بیا و سوختنمان را ببین!!!
حرّ راه را بر امام حسین(ع) بسته بود.
امام حسین(ع) بهش گفت:
مادرت به عزایت بنشیند.
حرّ گفت:
((هر کس دیگری، اگر اینها را به من گفته بود، میدانستم به او چه بگویم. امّا چه کنم که مادرت فاطمه(س) است.))
برای همین چیزی نگفت و رفت.
*
و میگویند برای همین بود که عاقبتش چنان نورانی شد...
رحمه الله علیه.
گفت:
یکی یک روز امام زمان (عج) را دید که رنگ به رخسار ندارد و لاغر و نحیف است.
از آقا پرسید:
چرا اینطور شدهاید؟
آقا فرمودند:
گناهان شیعیانمان ما را به این روز انداخته است...
*
آقا ما را ببخش. باور کن بیچارهایم. گناه ما را بیچاره کرده. ما هم منتظریم بیایی و نجاتمان بدهی.
دیشب نمیدانم چرا یاد بیوتن امیرخانی افتادم. یاد آن قسمت شب قدرش.
خیلی احساس همذات پنداری کردم با ارمیای تکوتنها در زیر درختی در انتهای تاریک خیابان تِرِسِ ان.وای.سی.
به زودی انشاءالله تکههایی از آن بخش کتاب را میگذارم روی وبلاگ.
به یاد سیلور من و رانندهی تراک و حاج مهدی و سهراب و مصطفا و رضالبنانی و...:
آلبالا...لیل...والا
گرفتاری مال رفاقت است.
دوستت دارد لامذهب...
(( آیا گناهی وجود دارد که از لطف خداوند بزرگتر باشد؟))
از آخرین تقریرات عمر پدر زوسیمای پیر
*
(برادران کارامازوف-داستایوفسکی)
گفت:
((و انّ ربّک لبالمرصاد)) را این طور ترجمه نکنید که خدا در کمین است که بندهگان را عذاب کند.
بلکه بهاین معنا است که:
((خدا در کمین بندگان به انتظار نشسته تا از او چیزی بخواهند و به آنها بدهد.))
گفت:
شب قدر، هر کینهای از هر کسی داری حلال کن.
اینطوری خدا در عوض این کارت میگوید:
((مگر من از بندهام کمترم؟))
و تو را میبخشد.
رفت پیش استاد و گفت:
ذکری را به من یاد بده که با آن بهطور میانبُر مسیر عرفان را طی کنم.
استاد تأملی کرد و فرمود:
((الّلهم صلّ علی محمّد و آل محمّد))
*
و علامهی امینی(ره) نیز فرمود:
((نیمی از ثواب الغدیر را میدهم به کسی که بعد از صلوات، بگوید: و عجّل فرجهم))
گویند:
برای علی(ع) شیر و نمک آوردند.
شیر را کنار گذاشت و فرمود:
((غُرّی غَیری...
برو یکی دیگر را گول بزن.))
*
میگویند هیچگاه بر سر سفرهای که در آن بیش از یک نوع غذا باشد، حاضر نمیشد...
دیشب توی مسجد داشتم نماز میخواندم. آنهم یکجایی که قشنگ توی چشم مردم بود. البته من تقصیری نداشتم. چون جای دیگری نمی توانستم بروم. موقع قنوت، دستم را مدل آیتالله بهجت بالا گرفتم. با این امید که مردم ببینند و بگویند این یارو چهقدر خفن است. در همان لحظه فشار یکضربهی کوچک را روی سرم حس کردم.
نمازم که تمام شد، بالای سرم را نگاه کردم.
دیدم که یک کفتر، درست بالای سرم نشسته است و خودش را راحت کرده روی سر من.
پیرو یکی از یادداشتهای قبلی این وبلاگ با موضوع خوشبینی، خدا را شکر کردم که گاوها نمیتوانند پرواز کنند و بعد از آن هم به ریاکاری خودم فکر کردم.