سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چه خواهد کرد با ما عشق؟

صفحه خانگی پارسی یار درباره

صورت مسئله‏ای در باب مسخ!؟

یک مسئله‏ای در جامعه‏ی مسلمین هست که ذهن‏م را بدجوری به خود مشغول کرده.

اگر بخواهم رکّ و پوست‏کنده بگویم، مسئله این‏طور است که هر چند وقت یک‏بار می‏بینیم که عده‏ای از نیروهای مذهبی به طرز عجیبی استحاله -و حتّا شاید به‏تر باشد بگویم مسخ- می‏شوند؛ و این مسئله مربوط به امروز یا دی‏روز نیست. بل‏که 1400سال است که دارد اتفاق می‏افتد. به عنوان مثال، یارانی که یک زمان بر سر بیت‏المال آن‏قدر حساس بودند که گه‏گاه -درست یا اشتباه- آن‏ها را متحجر و وسواسی می‏خواندیم، حالا گونی‏گونی پول بیت‏المال را به فنا ‏می‏دهند و توجیهاتی هم برای کارشان ساخته‏اند و اگر هم اعتراض کنی به کارشان، بعید نیست که یک فتوایی هم بسازند مبنی بر ارتدادت.

یا مثلاً  کسانی که یک زمان حتّا به عدالت امام(ره) هم خرده می‏گرفتند، حالا پشت سر یزید هم نماز می‏خوانند و کک‏شان هم نمی‏گزد و خوش‏نودند به این‏که توفیق دارند پشت سر چنان امامی نماز بخوانند.

طلحه و زبیر با آن سابقه‏ی درخشان یک روزی می‏آیند و جلوی علی(ع) می‏ایستند.

عمر سعد و شمر هم جلوی حسین(ع).

یعنی اینان را چه گشته که این طور می‏شوند؟ 

خیلی از این‏ها حالی‏شان هم نیست که چه می‏کنند. نماز و روزه‏ی‏شان سر جای‏ش است. ولی آخر هم سر امام را قربةً الی الله می‏‏برند.

خدا نیاورد که ما این‏طور شویم!


ما به چه می‏نازیم؟

به چه چیزمان می‏نازیم؟

خیال کرده‏ایم که هستیم؟

امام حسین را جامعه‏ی مسلمانان کشت. قاضی القضات مسلمین فتوای قتل‏ش را امضا کرد. کشتندش قربةً الی الله. خیلی از مؤمنان شهر در نماز شب‏شان حسین(ع) را نفرین می‏کردند. سپاه یزید نماز شب‏خوان بودند. خیلی‏هاشان کل قرآن را از بر بودند. عده‏ای از آن‏ها مفسر قرآن بودند. عمر سعد استاد اخلاق بود. شمر یک‏زمانی از سرداران سپاه امام‏علی(ع) بود. آن هم در صفین. حساس‏ترین جنگ. جنگی که سپاه مقابل‏ت هم مسلمانند. پیشانی و سجده‏گاه‏شان از بس پینه بسته بود، با تیغ پینه‏ها را می‏تراشیدند.

مگر شوخی است این‏ها؟ 

عمر سعد هنگام حمله گفت: ای سپاه خدا(!) حمله کنید.(یا خیل الله ارکبی...)

طلحه و زبیر که ایستادند مقابل علی(ع) از ایثارگران اول اسلام بودند.

زبیر جزو آن 3-4-5-6 و یا نهایتاً 7 نفری بود که بعد از پیام‏بر(ص) ایستادند پای امام علی(ع) و مرتد نشدند. این‏ها یک زمانی سیف الاسلام بودند. شمشیر اسلام.

حالا ما مگر چه‏ایم؟

سیف الاسلام بوده‏ایم؟

آب‏روی‏مان را پای علی(ع) داده‏ایم؟

السابقون بوده‏ایم؟

کسی تضمینی به ما داده که ورژن2010 جامعه‏ی آن موقع نشویم؟

حفظ قرآن بخورد توی سرمان؛ تا حالا یک‏بار هم که شده قرآن را از رو خوانده‏ایم؟

خدا رحم کند به عاقبت‏مان.

(پی‏نوشت:...خدایا...آه!)


بچه‏ها، سالینجر هم رفت...

انا لله و انا الیه راجعون

متأسفانه با خبر شدم که «سالینجر» هم ریغ رحمت را سر کشید.

خدا رحمت‏ش کند.

*

قابل توجه بچه حزب‏اللهی‏ها:

آثار سالینجر نمونه‏ی خوبی هستند برای بیان مسائل معنوی و دینی در قالب داستان و رمان.

سالینجر را با «ناتور دشت» شروع کنید؛ و بعد «فرانی و زویی» و اگر حس و حال‏ش بود «دل‏تنگی‏های نقاش خیابان 48م» و اگر نبود، داستان «تدی»ِ «دل‏تنگی‏ها...» را بخوانید.


در عواقب کربلا...

در عاقبت مسافران کربلا آمده است:

پس از عاشورا، زنان و دختران اهل‏بیت تا سه‏سال سیاه‏پوش بودند و شانه به موهای خود نزدند و آرایش نکردند و غذای گرم نخوردند.

رباب نیز پس از کربلا تا آخر عمر زیر سایه نرفت و مدام در آفتاب ماند. می‏گفت خانه‏ام سه ستون داشت:حسین،رقیه،علی‏اصغر. حال که هر سه خراب شده‏اند دیگر خانه‏ای ندارم. وضع‏ش طوری شده بود که دیگر اگر زنان مجلس روضه‏ای برپا می‏کردند، به او نمی‏گفتند. 

زینب هم پس از حسین دیگر در سایه نرفت. آن قدر بلا دیده بود که یک سال بعد از عاشورای61 مرد. شاید هم دق کرد.

امام‏سجاد(ع) هم تا آخر عمر گریان و عزادار بود. چنان‏که شد یکی از بکّایین(بسیار گریه‏کننده‏گان) عالم.

حتّا امّ‏البنین هم‏که در کربلا نبود، شب‏ها می‏رفت در خانه‏ی یک‏ایک کربلایی‏ها تا حلالیت بگیرد که عباس‏ش نتوانسته به خیمه‏ها آب برساند...

این بود اندکی از احوالات طوفان‏زده‏گان کربلا...


کتاب‏خوان و مچ‏پوینت

دل‏م می‏خواد بنویسم. اما نم‏دونم از چی. خواب‏م هم می‏آد. امروز و پس‏فردا و پس‏اون‏یکی‏فردا هم امتحان دارم. دی‏شب «مچ‏پوینت» (Match Point)ِ وودی آلن رو دی‏دم. پری‏شب هم «کتاب‏خوان» (The Reader) رو. مچ‏پوینت قشنگ بود، هم دیالوگ‏های قشنگی توش پیدا می‏شد و هم ارجاعات جالبی. کتاب‏خوان هم فیلم اثرگذاری بود. القا می‏کرد حس تنهایی را. آخرش هم ادای دین خوبی کرده بود به جامعه‏ی یهود. و نکته‏ی مهم‏ی که داشت:

«_امروزه مسئله‏ی جامعه‏ی یهود سواد نیست.» 

مسلمانان! حواس‏تان باشد.

*

و الآن یکی از دوس‏تان دارد در کنارم آواز می‏خواند و بد می‏خواند و حال ندارم و خواب‏م می‏آد و امتحان دارم و خداحافظ.