بر حذر باش از زنان...
«زنان برای مردان هیچ وقت خطرناکتر از زمانی نیستند که باید نجات داده شوند.»
از نصایح گرانولت به کراس
رمان آخرین پدر خوانده-ماریو پوزو
«زنان برای مردان هیچ وقت خطرناکتر از زمانی نیستند که باید نجات داده شوند.»
از نصایح گرانولت به کراس
رمان آخرین پدر خوانده-ماریو پوزو
یک مسئلهای در جامعهی مسلمین هست که ذهنم را بدجوری به خود مشغول کرده.
اگر بخواهم رکّ و پوستکنده بگویم، مسئله اینطور است که هر چند وقت یکبار میبینیم که عدهای از نیروهای مذهبی به طرز عجیبی استحاله -و حتّا شاید بهتر باشد بگویم مسخ- میشوند؛ و این مسئله مربوط به امروز یا دیروز نیست. بلکه 1400سال است که دارد اتفاق میافتد. به عنوان مثال، یارانی که یک زمان بر سر بیتالمال آنقدر حساس بودند که گهگاه -درست یا اشتباه- آنها را متحجر و وسواسی میخواندیم، حالا گونیگونی پول بیتالمال را به فنا میدهند و توجیهاتی هم برای کارشان ساختهاند و اگر هم اعتراض کنی به کارشان، بعید نیست که یک فتوایی هم بسازند مبنی بر ارتدادت.
یا مثلاً کسانی که یک زمان حتّا به عدالت امام(ره) هم خرده میگرفتند، حالا پشت سر یزید هم نماز میخوانند و ککشان هم نمیگزد و خوشنودند به اینکه توفیق دارند پشت سر چنان امامی نماز بخوانند.
طلحه و زبیر با آن سابقهی درخشان یک روزی میآیند و جلوی علی(ع) میایستند.
عمر سعد و شمر هم جلوی حسین(ع).
یعنی اینان را چه گشته که این طور میشوند؟
خیلی از اینها حالیشان هم نیست که چه میکنند. نماز و روزهیشان سر جایش است. ولی آخر هم سر امام را قربةً الی الله میبرند.
خدا نیاورد که ما اینطور شویم!
به چه چیزمان مینازیم؟
خیال کردهایم که هستیم؟
امام حسین را جامعهی مسلمانان کشت. قاضی القضات مسلمین فتوای قتلش را امضا کرد. کشتندش قربةً الی الله. خیلی از مؤمنان شهر در نماز شبشان حسین(ع) را نفرین میکردند. سپاه یزید نماز شبخوان بودند. خیلیهاشان کل قرآن را از بر بودند. عدهای از آنها مفسر قرآن بودند. عمر سعد استاد اخلاق بود. شمر یکزمانی از سرداران سپاه امامعلی(ع) بود. آن هم در صفین. حساسترین جنگ. جنگی که سپاه مقابلت هم مسلمانند. پیشانی و سجدهگاهشان از بس پینه بسته بود، با تیغ پینهها را میتراشیدند.
مگر شوخی است اینها؟
عمر سعد هنگام حمله گفت: ای سپاه خدا(!) حمله کنید.(یا خیل الله ارکبی...)
طلحه و زبیر که ایستادند مقابل علی(ع) از ایثارگران اول اسلام بودند.
زبیر جزو آن 3-4-5-6 و یا نهایتاً 7 نفری بود که بعد از پیامبر(ص) ایستادند پای امام علی(ع) و مرتد نشدند. اینها یک زمانی سیف الاسلام بودند. شمشیر اسلام.
حالا ما مگر چهایم؟
سیف الاسلام بودهایم؟
آبرویمان را پای علی(ع) دادهایم؟
السابقون بودهایم؟
کسی تضمینی به ما داده که ورژن2010 جامعهی آن موقع نشویم؟
حفظ قرآن بخورد توی سرمان؛ تا حالا یکبار هم که شده قرآن را از رو خواندهایم؟
خدا رحم کند به عاقبتمان.
(پینوشت:...خدایا...آه!)
آنکس که دلم نهاده اندر برزخ
در دوری او بهشت، همچون دوزخ
گفتم که دلم هوای او دارد، گفت...
درد دل خود را بنویسم بر یخ!!!
دنیاست و جنس بودنش از عدم است
با آنکه عروساست، ولی بد قدم است
«نوشش به هزار نیشتر آغشته...»
صد نکته بخوان از این حدیثی که کم است
انا لله و انا الیه راجعون
متأسفانه با خبر شدم که «سالینجر» هم ریغ رحمت را سر کشید.
خدا رحمتش کند.
*
قابل توجه بچه حزباللهیها:
آثار سالینجر نمونهی خوبی هستند برای بیان مسائل معنوی و دینی در قالب داستان و رمان.
سالینجر را با «ناتور دشت» شروع کنید؛ و بعد «فرانی و زویی» و اگر حس و حالش بود «دلتنگیهای نقاش خیابان 48م» و اگر نبود، داستان «تدی»ِ «دلتنگیها...» را بخوانید.
در عاقبت مسافران کربلا آمده است:
پس از عاشورا، زنان و دختران اهلبیت تا سهسال سیاهپوش بودند و شانه به موهای خود نزدند و آرایش نکردند و غذای گرم نخوردند.
رباب نیز پس از کربلا تا آخر عمر زیر سایه نرفت و مدام در آفتاب ماند. میگفت خانهام سه ستون داشت:حسین،رقیه،علیاصغر. حال که هر سه خراب شدهاند دیگر خانهای ندارم. وضعش طوری شده بود که دیگر اگر زنان مجلس روضهای برپا میکردند، به او نمیگفتند.
زینب هم پس از حسین دیگر در سایه نرفت. آن قدر بلا دیده بود که یک سال بعد از عاشورای61 مرد. شاید هم دق کرد.
امامسجاد(ع) هم تا آخر عمر گریان و عزادار بود. چنانکه شد یکی از بکّایین(بسیار گریهکنندهگان) عالم.
حتّا امّالبنین همکه در کربلا نبود، شبها میرفت در خانهی یکایک کربلاییها تا حلالیت بگیرد که عباسش نتوانسته به خیمهها آب برساند...
این بود اندکی از احوالات طوفانزدهگان کربلا...
به دوستانت نزدیک باش. به دشمنانت نزدیکتر.
(از نصایح دونویتو کورلئونه به فرزندانش)
رمان پدر خوانده-ماریو پوزو
گفتم که بمان، ولی تو خندیدی که...
خندیدی و بعدِ خنده ترسیدی که...
القصّه؛ گرفتار شدم. بعدش هم...
ای کاش تو هم بودی و میدیدی که...
دلم میخواد بنویسم. اما نمدونم از چی. خوابم هم میآد. امروز و پسفردا و پساونیکیفردا هم امتحان دارم. دیشب «مچپوینت» (Match Point)ِ وودی آلن رو دیدم. پریشب هم «کتابخوان» (The Reader) رو. مچپوینت قشنگ بود، هم دیالوگهای قشنگی توش پیدا میشد و هم ارجاعات جالبی. کتابخوان هم فیلم اثرگذاری بود. القا میکرد حس تنهایی را. آخرش هم ادای دین خوبی کرده بود به جامعهی یهود. و نکتهی مهمی که داشت:
«_امروزه مسئلهی جامعهی یهود سواد نیست.»
مسلمانان! حواستان باشد.
*
و الآن یکی از دوستان دارد در کنارم آواز میخواند و بد میخواند و حال ندارم و خوابم میآد و امتحان دارم و خداحافظ.