چه خواهد کرد با ما عشق؟

صفحه خانگی پارسی یار درباره

غزل

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم

یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
 گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

 استاد محمد علی بهمنی

***

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

 قیصر امین پور

***

همین که نعش درختی به باغ می افتد

بهانه باز به دست اجاق می افتد

حکایت من و دنیایتان حکایت آن

پرنده ایست که به باتلاق می افتد

عجب عدالت تلخی که شادمانی ها

فقط برای شما اتفاق می افتد

تمام سهم من از روشنی همان نوریست

که از چراغ شما در اتاق می افتد

به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین

چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد

همیشه همره هابیل بوده قابیلی

میان ما و شما کی فراق می افتد؟

فاضل نظری

 

 


یک غزل از حمیدی شیرازی

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل می سراید

که خود در میان غزل ها بمیرد

گروهی بر آنند کاین مرغ زیبا

کجا عاشقی کرد، آن جا بمیرد

شب مرگ از بیم، آن جا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی از آغوش دریا برآید

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی، آغوش واکن

 که می خواهد این قوی تنها بمیرد

حمیدی شیرازی


یک غزل از امام خمینی

از غم دوست در این میکده فریاد کشم

داد رس نیست که در هجر رخش داد کشم

داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست

که برش شکوه برم داد و ز بیداد کشم

شادیم داد،غمم داد و جفا داد و وفا

با صفا منت آن را که به من داد کشم 

 عاشقم عاشق روی تو نه چیز دیگری

بار هجران و وصالت به دل شاد کشم

 مردم از زندگی بی تو که با من هستی

طرفه ی سری است که باید بر استاد کشم

سالها میگذرد حادثه ها می آید

انتظار فرج از نیمه ی خرداد کشم!

امام خمینی (ره)

 


دو داستانک-از مجله ی روز های زندگی

سیب

سیروس خان وقتی که داشت با ماشین بیرون می رفت، سر راه حیدر را با ده،پانزده تا کیسه پر از سیب دید،او را سوار کرد و به منزل رساند.

حیدر سیب ها را طبق لیستی که همسایه ها سفارش داده بودند،وزن کرد و به آنها داد و پو لش را گرفت و به خانه برگشت.

هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که زن سیروس خان زنگ خانه ی مشهدی حیدر را زد و با دشنام و ناسزا گفت:" اگه می دونستم دزدی ، هیچ وقت ازت خرید نمی کردم .دو کیلو سیب را به جای سه کیلو قالب می کنی؟"

بعد هم پولش را گرفت و رفت.

شب که سیروس خان به خانه آمد،پنج تا سیب در دستش بود و رو به زنش گفت:"ببین چه سیب هایی!!

اینها را وقتی حیدر را سوار کرده بودم یواشکی از یکی از کیسه ها برداشتم"

«علی ذکاوت»

 ...

خاک

نگاهی به من انداخت و پرسید چند سال داری؟

به سختی آب دهانم را قورت دادم و پاسخ دادم:

هنوز 20 سالم نشده!

با بی اعتنایی گفت:فکر نکن هنوز بچه ای!

چهره ام حالت محزونی به خود گرفت.گفتم:ولی من فکر می کردم سن کمی است!!!

با تعجب ابروانش را بالا انداخت و گفت:از تو کوچکتر خیلی ها هستند.

با درماندگی گفتم: اجازه می دهی بروم؟

خندید و گفت: نه!عجله کن دیگر باید برویم.

لحظاتی بعد دست من در دست او بود و از روی سر تمام آدم های اطرافمان گذشتیم.

جسم من روی خاک افتاده بود.

«روژانه خسروی»


چند طرح ساده

((بیا پرواز کنیم))

وقتی که بخواهیم پرواز کنیم،

چه باک اگر بال‏مان کوچک است؟

 02/8/86

خواب

*

اگر عاشقی جام زهر است...

باشد قبول!

سر می‏کشم...

14/8/86

خواب

*

دیوانگی  آموز

اگر طالب عشقی!

16/8/86

خانه

*

عاشقی درد خوشی است،

به خود عشق قسم

 حرف من راست بُوَد...

16/8/86

خانه

*

من دلم غمگین است،

خسته ام،ناراحت،

((مهربان‏دلدارم!

پس تو کی می آیی؟))

16/8/86

خانه

*

دست من لرزان است،

 و دو چشمم بر راه

قلب من می‏تپد و مضطربم

چون قرار است برایم برسد،

خبری از یارم...

16/8/86

اتوبوس


2

مردی بوته ی خاری را از سر راه برداشت تا پای عابری زخمی نشود، برای همین او را به بهشت بردند ..

نقل از امام صادق(ع)

*

گویند: موسی(ع) به خدا گفت : اگر در زمین جای بندگان بودی چه میکردی؟

خدای گفت: شب روز در زمین می گشتم تا مشکلات بندگان را حل کنم...

*

تمام محبتت را به پای دوستت بریز اما اطمینانت را نه...

نقل از امام علی(ع)

*

بسا جنگ که از سخنی درگیرد؛ و بسا عشقی که از نگاهی پدید آید .

نقل از امام علی (ع)


1

خداوند فرمود:

مردم خانواده ی من هستند؛

پس کسی را بیشتر دوست دارم که با خانواده ام مهربان تر باشد؛

و به خاطر  بر طرف کردن نیاز های آن ها تلاش کند.

نقل از امام صادق(ع)


تنهایم و تنهایی ام از یاد تو لبریز ...

تنهایم و تنهایی ام از یاد تو لبریز

نام تو مگر چیست؟که این گونه بلا خیز...

هر کس به کمند تو اسیر است ؛ امیر است

من عاشقت هستم به گمانم که خدا نیز

"دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید"

این جا همه رفتار نمایند غم انگیز

دیریست غم عمده ی ما گشته غم نان

یک روز بیا ،فتنه ببر،عشق بر انگیز

آیا نرسیده است زمانش که بیایی؟

ای میوه ی  ممنوعه ی من، میوه ی پرهیز!

10/10/1386...کتابخانه

ن ظ ر


به کشتی بیا ،عشق بی جفت مانده

سلام ، این غزل از مهدی جهان دار است . از شاعران خوب اصفهان. لذت ببرید .
 قرار است بازیگر قصه باشی
به شرطی که تا آخر قصه، باشی
به کشتی بیا ،عشق بی جفت مانده
که همراه پیغمبر قصه باشی
در این قصه هر روز طوفان می آید
مبادا که خاکستر قصه باشی
از امروز در کیسه ی رهزنانی
اگر سکه های زر قصه باشی
پر از ماه و ماهی پر از آسمان شو
که دریای پهناور قصه باشی
دعا کن کسی بی برادر نماند
اگر خواستی خواهر قصه باشی
تر و خشک، القصه فرقی ندارد
جنون کن که شور و شر قصه باشی
دوباره کسی در رکوع است ای دل
کجایی که انگشتر قصه باشی