چه خواهد کرد با ما عشق؟

صفحه خانگی پارسی یار درباره

من دوست دارمت ، تو مرا دوست داریم؟

خنجر نزن دگر،که پر از زخم کاری ام

در التهاب وضعیت اضطراری ام

دیگر زمان چشم به راهی گذشته است

در جستجوی یک سفر ابتکاری ام

رو به تمام، ثانیه معکوس عمر من

اما تو نیستی و پر از بی قراری ام

هر کار می کنم که بپرسم نمی شود

من دوست دارمت ، تو مرا دوست داریم؟

در دل جدال دائمی مرگ و زندگی است....

هر تیک تاک ساعت چشم انتظاری ام...

شیطان همیشه گفته به من عشق دوزخی است.

«ابلیس گربه است» ، و «من یک قناری ام» !

یک دفعه رفتم از پی شیطان و کلّ عمر

پیشانی ام پر از عرق شرم ساری ام

در سوت و کور کوچه به دنبال سر پناه

از قاتلان غیرت و عزت فراری ام

*

من لاف می زنم که تو را دوست دارمت

من هم اسیر صحبت و حرف شعاری ام!

*

نظر بدهید


پیرمرد

پیرمرد

آن روز صبح ایستگاه اتوبوس مملو از جمعیت بود. به زحمت سوار اتوبوس شدم و روی یکی از صندلی ها نشستم. پیرمردی که سرپا ایستاده بودبا حالتی خاص به من نگاه کرد و سرش را به معنی تأسف تکان داد.بی اهمیت به نگاه او مشغول خواندن روزنامه شدم.آن شب قرار بود که با مادر و خواهرم به خواستگاری یکی از خانم های همکارم برویم.با یک سبد گل بزرگ به آنجا رفتیم. تمام مدتی که آنجا بودیم از خجالت سرم را بالا نیاوردم .پدر آن خانواده با دیدن من سرش را به حالت تأسف تکان داد، درست به همان شکلی که در اتوبوس انجام داده بود.

 


روضه خوان گفت-مهدی جهاندار

روضه خوان گفت که لیلا پسری داشت که رویش

به درخشندگی ماه که عباس عمویش

 

روضه خوان گفت که لیلا پسری داشت که مجنون

پسری داشت که می رفت و نگاه تو به سویش

 

پسری خوش قد وقامت پسری صبح قیامت

روضه خوان گفت که در باد پریشان شده مویش

 

آسمان بار امانت نتوانست کشیدن

که بریدند خدایا که شکستند سبویش

 

روضه خوان تاب نیاورد عمو آب نیاورد

روضه خوان آمد و زانو زد و بوسید گلویش


واکس! - پوریا میر رکنی

واکس

نشسته ‌بود پسر، روی جعبه‌اش با واکس
غریب بود، کسی را نداشت الّا واکس
نشسته ‌بود و سکوت از نگاه او می‌ریخت
و گاه بغض صدا می‌شکست:«آقا واکس؟»

درست اول پاییز، هفت سالش بود
که روی جعبه‌ی مشقش نوشت: بابا ... واکس...
غروب بود، و مرد از خدا نمی‌فهمید
و می‌زد آن پسرک کفش سرد او را واکس
(سیاه‌مشقی از اسم ِ خدا خدا بر کفش
نماز محضی از اعجاز فرچه‌ها با واکس)
برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد
صدای خنده‌ی مرد و زنی که : «ها ها! واکس-
چقدر روی زمین خنده‌دار می‌چرخد!»
(چه داستان عجیبی!)‌ بله،‌ در اینجا واکس-
پرید توی خیابان، پسر به دنبالش
صدای شیهه‌ی ماشین رسید، اما واکس-
یواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند
و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس...
غروب بود، و دنیا هنوز می‌چرخید
و کفش‌های همه خورده ‌بود گویا واکس
و ... کارخانه به کارش ادامه می‌داد و
هنوز طبق زمان -هر دقیقه، صدها واکس...
کسی میان خیابان سه بار «مادر!» گفت
و هیچ چیز تکان هم نخورد، حتی واکس
صدای باد، خیابان، و جعبه‌ای پاره
نشسته‌بود ولی روی جعبه تنها واکس!

*

بر گرفته از سایت لوح


چند بند پراکنده از یک مربع ترکیب ناتمام

هر شب دلم بهانه ی دلدار می کند

شعرم هوای قافیه ی یار می کند

ماه است و نیمه شب چه گرفتار می کند!

سر را نصیب سینه ی دیوار می کند

...ماه و پلنگ و زخم و شب و ناله ی فراق...

...دیوار و ردّ خون و سر و درد و اشتیاق...

* * *

وقت غروب بود که از راه او رسید

دل نعره زد ، قناری دل از قفس پرید

چاقو به جای سیب دو دست مرا برید

قایم شدم مرا نبَرد سر کشید و دید

دست مرا گرفت، وَ با خود کشید و برد

عاشق شدم! دل از پی او رفت و خست و مرد!

* * *

سالی خرید عید دلم سنگ قبر بود

سالی که سر به سر همه باران و ابر بود

بالای سنگ قبر درختی ستبر بود

او رفته بود و کار دلم رنجِ صبر بود

هر جا روی گلم، به خدا دوست دارمت!

زیبای خفته ام ! به خدا می سپارمت...

*

نظر بدهید 


یک داستانک از دوست عزیزم حسین شفیعی

قصه‌ی دست‌ها و آدم‌ها

وقتی که خیلی کوچک بود، مدام سعی می‌کرد دستش را از دست بزرگ‌ترها بیرون بکشد و خودش برای خودش راه برود؛ به هر طرف که می‌خواهد برود و به هر سو که می‌خواهد بدود. اما نمی‌شد، یعنی نمی‌گذاشتند.

کمی بزرگ‌تر شد و دیگر فقط موقع رد شدن از خیابان مجبور بود فشار دست مادر را بر مچ دستش تحمل کند. دوست داشت خودش از خیابان رد شود. آخر او دیگر خیلی بزرگ شده بود. اما نمی‌شد، یعنی مادرش نمی‌گذاشت.

بزرگ‌تر شد و این بار پدر بود که مچ دستش را محکم گرفته بود و دنبال خودش به سمت خانه می‌کشاند. پدر مرتب سرکوفت زمان خودش را به او می‌زد که چقدر درس‌خوان و با انضباط بوده و مثل یک بچه‌ی خوب به حرف همه‌ی معلم‌ها گوش می‌داده. اما او دلش می‌خواست دستش را رها کند و خودش مثل یک بچه‌ی خوب به خانه برود. اما نمی‌شد، یعنی پدرش نمی‌گذاشت.

باز هم بزرگ‌تر شد و این بار برعکس دفعات قبل، دنبال دستی می‌گشت که دست او را برای همیشه بگیرد. دست را پیدا کرد و محکم آن را فشرد تا مبادا از میان انگشتانش سُر بخورد.

بزرگ‌تر شد و دستی کوچک را در دستش گرفت و با بزرگ‌تر‌ شدن دست، خاطرات گذشته‌اش زنده ‌شد.

دست آنقدر بزرگ شد که دیگر دوست نداشت دست او را بگیرد و رفت و برای خودش یک دست لطیف‌تر پیدا کرد.

دیگر هیچ‌وقت آن دست به سراغش نیامد مگر سال‌ها بعد که در بستر احتضار دقایق واپسین عمرش را سپری می‌کرد.

 

از: حسین شفیعی


چند سخن از جرج برنارد شاو

مدت ها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت،چون خیلی کثیف می‌شوی و مهم تر از آن ،این که خوک از این کار لذت می برد!

*

از نصیحت کردن مداوم دیگران دست خواهید کشید، اگر بدانید که آن‏ها به نصایح شما گوش نخواهند کرد مگر این که وکیل مدافع یا دکتر باشید و آن‏ها برای شنیدن حرف‏های شما پول خرج کرده باشند!

*

کنفرانس محل اجتماع افرادی است که هر کدام به تنهایی نمی‏توانند مشکلی را حل کنند، بنابراین گرد هم جمع می‏شوند تا به اتفاق به این نتیجه برسند که کاری نمی‏شود کرد!

 *

وقتی انسانی پلنگی را می‏کشد به این می‏گویند شکار، اما وقتی پلنگی انسانی را می‏کشد اسمش را می‏گذارند وحشی‏گری!

*

هیچ چیز بهتر و آسان تر از طرفداری از فقرا یک نویسنده را ثروتمند نمی‏سازد!

*

جهان اگر چه همواره به کام پیروزمندان گشته است اما پیشرفت آن مرهون شکست خوردگان است.

*

یکی به جرج برنارد شاو گفت:"شما خیلی بدنبال پول و ثروت هستید!" جرج پرسید:" شما بدنبال چه هستید؟" پاسخ داد:"خب معلوم است! بدنبال شرافت!" جرج گفت:"پس مشخص شد انسانها بدنبال چیزی میروند که آنرا ندارند!"

*

در هستی دو فاجعه است برآورده نشدن آرزوها، و برآورده شدن آرزوها.
*

آن که می‌تواند، انجام می‌دهد، آن که نمی‌تواند انتقاد می‌کند.
*

روزی ایزابرا دونکن هنرمند مشهور دهه بیستم به جرج برنارد شاو گفت:اگرما فرزندی داشته باشیم که هوش تو و زیبایی مرا داشته باشد باید خیلی تحسین برانگیز باشد! و جرج بلافاصله پاسخ داد: بلی، ولی اگر زیبایی مرا و هوش تو را داشته باشد چه فاجعه ای خواهد بود .

*

مراقب باشید چیزهایی را که دوست دارید به دست آورید،اگر نه سرانجام ناچار خواهید شد چیزهایی را که به دست آورده اید دوست بدارید!

 


ای کاش...

کاش یک تکه سنگ بودم. یک تکه چوب. مشتی خاک. کاش یک سپور بودم. یک نانوا. یک خیاط. دستفروش. دوره گرد. پزشک. وزیر. یک واکسی کنارِ خیابان. کاش کسی بودم که تو را نمی شناخت. کاش دلم از سنگ بود. کاش اصلا دل نداشتم. کاش اصلا نبودم. کاش نبودی. کاش می شد همه چیز را با تخته پاک کن پاک کرد. آخ مهتاب! کاش یکی از آجرهای خانه ات بودم. یا یک مشت خاک باغچه ات. کاش دستگیره اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی. کاش چادرت بودم. نه، کاش دستهایت بودم. کاش چشمهایت بودم. کاش دلت بودم. نه، کاش ریه هایت بودم تا نفس هایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری. کاش من تو بودم. کاش تومن بودی. کاش ما یکی بودیم. یک نفر دوتایی!

حرف دلم از زبان مصطفی مستور


عین شین قاف-مصطفی مستور

1
عین شین قاف

 

حرف که می‌زنی

 من از هراس طوفان

زل می‌زنم به میز

به زیرسیگاری

به خودکار

تا باد مرا نبرد به آسمان.

 

لبخند که می‌زنی

من
 ـ عین هالوها ـ

زل می‌زنم به دست‌هات

به ساعت مچی طلایی‌ات

به آستین پیراهن ا‌ت

تا فرو نروم در زمین.

 

دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرورفته‌ای

در کلمه‌ای انگار

در عین

در شین

درقاف

در نقطه‌ها.

2

ساعت شش و سی و دو دقیقه بعدازظهر

 

امروز

ساعت شش و سی و دو دقیقه‌ی بعدازظهر

نشست مقابلم

بر نیمکتی سنگی

در نقطه‌ای گنگ از شهری غریب

و ناگهان

چند بار

شلیک کرد توی سینه‌ام.

آه،

با چشم‌هایش.

 

امروز

ساعت هفت و نه دقیقه‌ی بعدازظهر

زیر سقف ماشینی درمانده در ترافیک

تابید، بارید، وزید.

آه،

بر روحم.

 

امشب 

ساعت نمی‌دانم چند است

اما کسی دست برده است توی سینه‌ام

تا چیزی را

تا چیزی را از تپیدن بازبدارد.

آه،

برای مردی ایستاده بر لبه‌ی اندوهی ژرف دعا کنید.

 

 

از: مصطفی مستورhttp://www.mostafamastoor.com


چند غزل دیگر...

 مجال کو؟
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پرزدنم هست، بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبز سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟
قیصر امین پور
*

 غزل چشم تو
عشق از من و نگاه تو تشکیل می شود
گاهی مقام من به تو تبدیل می شود
وقتی به داستان نگاه تو می رسم
یکباره شعر و درد تو تشکیل می شود
ای عابر بزرگ که با گامهای تو
از انتظار پنجره تجلیل می شود
تا کی سکوت و خلوت این کوچه های سرد
بر چشمهای پنجره تحمیل می شود؟
آیا دوباره مثل همان سالهای پیش
امسال هم بدون تو تحویل می شود؟
بی شک شبی به پاس غزلهای چشم تو
بازار وزن و قافیه تعطیل می شود
آن روز هفت سین اهورایی بهار
موعود! با سلام تو تکمیل می شود
زهرا بیدکی
*

باران گرفت
ابری رسید، ثانیه ای آفتاب رفت
دنیا بدون اینکه بخواهد به خواب رفت
ماه از مدار چرخش خود پرت شد، زمین
از ترس واژگون شدنش با شتاب رفت
ابری رسید، پنجره ای باز شد، گلی
پرتاب شد به کوچه و بر جوی آب رفت
مردی نگاه منتظرش را به جاده دوخت
دختر بدون شاخه گل بی جواب رفت
دختر سکوت کرد و آن مرد نا امید
آهی کشید و غمزده سمت طناب رفت
دختر که شکل تازه ترین شعر مرد بود
ترسید، زیر گریه زد و با شتاب رفت
باران گرفت چتر غزل خیس شد و بعد
بیتی شکاف خورد و غزل زیر آب رفت
هادی خوانساری
*

 کم است
اینجا میان این همه انسان، خدا کم است
حتی برای آه کشیدن، هوا کم است
ماسیده در دهان غزل هرچه داشتیم
دیگر برای اشهدمان هم، هجا کم است
در گوش کودکان زمان آیه ای سکوت
تکبیر دستهای زمین را صدا کم است
دردی که قحط آینه در قلبمان گذاشت
دنیایی از شفاعت و دارالشفا کم است
حالا که دستها همه بر روی دستهاست
هر قدر هم دعا کنیم «آقا بیا» کم است
عطیه علینقی

*

لحظه دیدار
چرا عشق از نگاه گرم تو دیگر نمی بارد
چرا در سینه شب خرمن اندوه می کارد
همینکه پلک می سایم بروی خستگیهایم
چرا چشمان تو دست از سر من بر نمی دارد
و می خواهم قدم در کوچه های عشق بگذارم
کسی دیوانگیها را به یاد من نمی آرد
جهان هر روز کوچک می شود در باورم ای دل
اگر عشق آید و دست مرا یک لحظه بفشارد
اگر تقدیر بر این است باشد بازهم زیباست
مرا در انتظار لحظه دیدار بگذارد
رضا رضی پور