چه خواهد کرد با ما عشق؟

صفحه خانگی پارسی یار درباره

عطش

عمری شد دل و دمی نیاسود

یک عمر دلم در طلبت بود

دیدار تو حاصلم شد،اما...

دیدار به جز عطش نیفزود! 

زمستان 1387

*

تنها شده ام بیا و غم خواری کن

بیمار خراب را پرستاری کن

دارد همه آبروی من می ریزد

ای عشق!بیا و آبرو داری کن.

پاییز 1387

*

عمری ست دلم در پی تو خانه به دوش است

دل خانه به دوش است ،تو را حلقه گوش است

این گونه نبین ساکت و آرام نشسته

زنجیری تو گشته ؛کنار تو خموش است

رمضان 1387

 


من پسر می خواهم...

چند وقتی بود که خیلی اذیت می شدم. سر هزار و اندی(!) مسأله.

خدا هم انگار نه انگار که دارم زیر آن همه بلا له می شوم.

هر چه دعا می کردم، کم تر اثر می کرد. گاهی حتا اثر عکس داشت و عوض آن که رفع گره کند یک گره دیگر به گره ها اضافه می کرد. خلاصه آن که داشتم می ترکیدم!

خیلی دلم گرفته بود. از خدا شکایت داشتم که چرا هر چه دعا می کنم و به درگاهش «عزّ و جزّ و ناله» می کنم، اثری نمی بینم. تا آن موقع این طوری نشده بود. یعنی این که اگر یک وقت اوضاع به هم می ریخت، یکی دو بار که به خدا می گفتم، خود به خود همه ی شان حل می شدند.

اما این بار فرق داشت. در همان ایام، یک روز سر کلاس حاج آقا معصومی-استاد اخلاق دانش کده ی معارف دانشگاه مان- بودم که حکایت یکی از پیامبران را برای مان تعریف کرد. حکایت این طور بود که این پیامبر بخت برگشته چهار تا دختر داشت، ولی پسری نداشت. یک  روز از خدا یک پسر خواست. فرزند بعدی که به دنیا آمد دختر بود. پیامبر دوباره از خدا طلب پسر کرد. اما فرزند بعدی هم دختر بود.

یادم نیست که این «طلب پسر کردن ها» و «دختر دار شدن ها» چند بار طول کشید. اما آخر سر، پیامبر قصه ی ما از خدا شاکی شد و برای اش قاطی کرد که «این چه وضعی است؟» و «من پیامبر تو ام.» و «چرا حال مرا توی قوطی می کنی؟» و از این حرف ها.

خدا در جواب به او یک چیز گفت:«اگر آن اول که پسر می خواستی به تو پسر می دادم، آیا باز هم این گونه، متضرعانه به درگاهم می آمدی؟»

حاج آقا این را که گفت، مو به تن ام راست شد و بغض ام گرفت. کلاس که تمام شد رفتم به (...)* و تا شب گریه کردم. از صبح روز بعدش گره ها یکی یکی باز می شدند و من با باز شدن هر گره، از روی ماه خدا بیش تر شرمنده می شدم.

 

پاورقی:

*فکر و خیال برتان ندارد! یک جایی هست که هر موقع دلم می گیرد به آن جا می روم. از آن جایی که دوست ندارم کسی بفهمد کجاست، به جایش (...) گذاشتم. همین!


سیب های زمین افتاده...

تو صید من شده ای یا که من،به دشت خیال

غزال رام پلنگ است یا که او به چنگ غزال

به چشم های غزل ریز آهوان مانی

به ناز های تَرِ مادیان وحشی یال

به چشم روشن آیینه عشق می گنجد

ولی چه سود، زبانش به شرح واقعه لال

شبیه کولی آواره،عشق می جویم

شبیه ره گذر مست کوچه های خیال

چقدر تلخ به زنجیر می کشد تقدیر

خیال آبی پرواز مرغکی بی بال

به زندگانی سبز چنار می خندد

غرور شعله ی خوابیده در ضمیر زغال

به آفتاب بگو: مهربانی اش دیر است

برای این همه سیب زمین فتاده ی کال

دانیال طاهری


دلیل سر به هوا بودن زمین ماه است!

به طعنه گفت به من: روزگار جانکاه است
به من! که هر نفسم آه در پی آه است

در آسمان خبری از ستاره ی من نیست
که هر چه بخت بلند است، عمر کوتاه است

به جای سرزنش من به او نگاه کنید
دلیل سر به هوا بودن زمین ماه است

شب مشاهده ی چشم آن کمان ابروست!
کمین کنید که امشب سر بزنگاه است

شرار شوق و تب شرم و بوسه ی دیدار
شب خجالت من از لب تو در راه است....

 

استاد فاضل نظری