مرگ پر افتخار...
خودکار ،
کنار دسته ی کاغذهای پیش نویس کتاب،
به خواب ابدی فرورفته بود...!
خودکار ،
کنار دسته ی کاغذهای پیش نویس کتاب،
به خواب ابدی فرورفته بود...!
کاغذ آگهی روی آسفالت کف خیابان چسبیده بود
دلش می خواست...
یک صفحه از کتاب باشد!
تاب،تاب، عباسی؛ خدا منو نندازی... تاب،تاب، عباسی؛ خدا منو نندازی... تاب تاب تاب تاب...
یادش به خیر. بچه تر که بودم، صبح ها چشمان ام را که از خواب باز می کردم، صبحانه خورده و نخورده، می رفتم دنبال سارا. معمولاً چند دقیقه صبر می کردم تا صبحانه اش تمام شود. بعد ، با هم می رفتیم به پارک روبه روی خانه که آن طرف خیابان بود. اول سمت چپ خیابان را می دیدیم که ماشین نیاید و بعد هم سمت راست را. گاهی وقت ها هم سر این که چپ کدام طرف است و راست کدام طرف، جر و بحث می کردیم. موتور و دوچرخه را هم داخل جماعت اتومبیل ها حساب می کردیم. البته به این چپ و راست ها هیچ توجهی نداشتیم؛ بل که وقتی می دیدیم خیابان خالی است و از دور هیچ ماشینی نمی آید، سرمان را می انداختیم پایین و دست در دست هم، بدون توقف، تا آن طرف خیابان می دویدیم. من همیشه می گفتم که دزد و پلیس، گرگم به هوا یا قایم باشک بازی کنیم. سارا اما می گفت: یا لی لی، یا تاب بازی. من هم برای آن که قهر نکند به تاب بازی تن در می دادم.چند دقیقه من او را هل می دادم و چند دقیقه او مرا. یک روز، وقتی داشتم او را هل می دادم، حواس ام رفت به جوان بادکنک فروشی که داشت از نزدیک مان رد می شد. همین که حواسم پرت شد، تاب با شدت خورد به صورت ام و به عقب پرت ا م کرد. دماغ ام خون آمد، لب ام پاره شد و یکی از دندان هایم لق شد. از آن روز به بعد دیگر پدر و مادرم نگذاشتند به پارک بروم تا با هم بازی کنیم. روزهای سختی بود. به طور عجیبی از بی تابی رنج می بردم.
بی+تاب+ی.
تاب همان وسیله ای است که به صورت ام بر خورد کرد و داغان ام کرد.
فکر نمی کنم که تو حتا این نوع بی تاب ی را هم تجربه کرده باشی.
چند ماه بعد از آن، سارا و خانواده اش در یک تصادف کشته شدند. جوان بادکنک فروش الآن تبدیل شده به مرد فالوده فروش. آن تاب، هنوز هم که هنوز است کار می کند و هفته ای صورت یکی-دو کودک را درب و داغان می کند. عجب دردی بود این بی تابی! نمی دانم چرا در این جا و در این زمان یاد گذشته هایم افتادم.
یادش به خیر.
خورشید در آن سوی شهر، داشت به پشت کوه ها می خزید و چراغ های شهر کم کم روشن می شدند. تمام شهر زیر پام بود. کوهستان بی تابی عجب جای باحالی بود! این اسم را من گذاشته ام رویش؛ وگرنه مردم آن را چیز دیگری صدا می کنند. جای غریبی بود. نزدیکی های قله ی همان کوهستانی که دانش کده ی مان در دامنه ی جنوبی اش واقع شده، یک جایی است که در آن یک چنار قدیمی است. پای چنار نشسته بودم و داشتم شهر را نگاه می کردم. با خودم فکر می کردم که کدام یک از چراغ هایی که روشن می شود چراغ خانه ی شماست. بغض ام گرفته بود. ته چشم هام اشک جمع شده بود، اما گریه ام نمی گرفت. گریه ای صفا دارد که در آن شانه ی آدم بلرزد. اشک از گوشه ی گونه ها سر بخورد و و از چاله ی بین لب ها و لپ ها به روی زمین بریزد. معمولاً این طور گریه ها آدم را آرام می کند. اما دریغ از یک ذره گریه.
آدمی زاد خیلی اذیت می شود، وقتی که غصه اش گرفته و گریه اش نمی آید.
معمولاً هر روز حدود ساعت 8:45 دقیقه می آمدی. یک یا دو دقیقه این طرف یا آن طرف. روز نه ام اما ساعت 9 شد و نیامدی. کلاس شروع شد. سر کلاس نرفتم. حتا تا 9:30 دقیقه صبر کردم؛ اما نیامدی.
با خودم گفتم شاید آمده ای و من متوجه نشده ام. رفتم پشت در کلاس و از شیشه ی آن چندین بار کلاس را از زیر نظر گذراندم. انگار نه انگار.
گفتم شاید گوشه ی کلاس نشسته باشی و من ندیده باشم ات. آخر پنجره ها گوشه ی کلاس ها را نشان نمی دهند. صبر کردم تا کلاس تمام شد. به چهره ی تک تک بچه ها نگاه کردم. نبودی که نبودی. آن روز به سختی گذشت. سه چهار روز بعد از آن هم بدون تو به سختی گذشت.
روز دوازده ام دیگر صبر و حوصله نداشتم. کیف ام را انداختم روی دوش ام و از دانش کده بیرون زدم. نمی دانستم چه کنم یا کجا بروم. منگ بودم. برای همین بدون هدف خاصی از کوه بالا رفتم. نمی دانم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت تا به چنار قدیمی رسیدم و کنارش نشستم. از قید و بند زمان رها بودم. چنار قدیمی هم مثل من تک و تنها بود. حتا یک بوته ی خار هم کنارش نروییده بود. شاید به خاطر همین وجه اشتراک بود که کنارش نشستم.
هر وقت که طرف ات می آمدم، خنده ات می گرفت. اما نمی خواستی من بفهمم. برای همین سعی می کردی به زور خنده ات را بخوری. راست اش را بخواهی قیافه ات در این حالت خیلی با مزه و دوست داشتنی می شد. توی خواب هم همین طور بودی. حتا آن موقع که برای ات نان و شیر آوردم. این دفعه اما با همیشه فرق داشتی. نه خندیدی و نه جواب سلام ام را دادی. حتا نگاه ام هم نکردی. اگر آن همه آدم دور و برم نبودند، شاید صدای الاغ و گاو برای ات در می آوردم تا نگاه ام کنی و خنده ات بگیرد. خنده ای نتوانی خنده ات را قورت بدهی.
فکه خیلی جای عجیبی است. بار اول ام است که این جا آمده ام. آفتاب مستقیم ظهر رمل های زمین را داغ کرده است. به تقلید از بعضی بچه ها کفش ها و جوراب های ام را درآورده ام. اول اش چند قدم که راه رفتم، پشیمان شدم کفش هام را درآورده ام. پا هام داشتند تاول می زدند. اما یک لحظه یاد زن ها و بچه هایی افتادم که در یک ظهر داغ تر از این، روی خاک ها و خارهای زمینی در همین حوالی کتک خورده اند و سوخته اند. این فکر باعث شد راضی بشوم به تحمل گرمای زمین. از دروازه ی فکه که رد شدم، غم عالم دل ام را گرفت و اشک ام سرازیر شد. به دل ام افتاده بود قرار است خبری بشود. از شدت گریه شانه هام می لرزیدند. من عاشق این مدل از گریه ها هستم. از پشت پرده ی اشک هام دنبال تو می گشتم. پلاک ات را توی جیب چپ پیراهن ام گذاشته بودم. ناگهان صدای انفجاری آرامش محیط را به هم ریخت، همه در یک لحظه شوکه شدند و بعد به طرف محل انفجار هجوم بردند. انفجار جایی بود نزدیک سیم های خاردار. من هم مثل بقیه ی زائران علی رغم فریاد مسئولین منطقه که می گفتند کسی نزدیک نشود، به طرف محل حادثه رفتم.
تکه های گوشت و آتش زیر پا ریخته بود. حال یک سری از بچه ها به هم خورده بود. دیگر گریه نمی کردم. جمعیت را کم کم کنار زدم و به مرکز حادثه نزدیک تر شدم. جلویم یک لنگه کفش جیر مشکی رنگ خاکی و خونی افتاده بود که پای داخل اش از مچ قطع شده بود.
دل ام ریش شده بود. حس و حال ام دست خودم نبود. جلوتر که رفتم، دیدم بدنی که از چند جای اش خون می رفت، به پشت روی خاک افتاده و دارد دست و پا می زند. از کشیدن پاهایش به روی خاک معلوم بود که دارد جان می دهد. خون از محل مچ پایش که جدا شده بود داشت فواره می زد و لنگه ی کتانی جیر مشکی رنگی که به آن یکی پایش بود را خونی می کرد. کمی آن طرف تر از او یک گنجشک کوچک که بال اش زخمی شده بود، افتاده بود. هر چه تقلا می کرد پرواز کند، فایده ای نداشت و تنها دور خودش چرخ می خورد.
هیچ کس جرأت نزدیک شدن به جسم مجروح را که در حال ناله زدن بود نداشت. کم کم دست و پا زدن جسم کم شد و آرام گرفت. یکی از خواهران پرستار که تازه رسیده بود جمعیت را شکافت و پشت به من، کنار بدن زخمی، نشست. شانه هایش را گرفت و آن را برگرداند. گوش اش را روی سینه ی مجروح گذاشت و پس از ده-پانزده ثانیه که سرش را بالا آورد، ذکر استرجاع را خواند. بعد آرام بلند شد و در حالی که به سختی خودش را کنترل می کرد از جنازه دور شد. پرستار که رفت توانستم قیافه ی خاک آلود و آشنای جنازه ی زخمی را ببینم.
جنازه ی زخمی، تو بودی. تو.
موهات روی صورت ات ریخته بود و چشمان ات را بسته بودی.
نه به من نگاه کردی و نه خنده ات گرفت که بخواهی قورت اش بدهی. پلاک ات را از جیب ام در آوردم و بوسیدم. بعد هم آن را به رسم بچه های جنگ-که وقتی کسی شهید می شد پلاک اش را از وسط می شکستند- از وسط نصف کردم.
گنجشک هم مثل تو آرام گرفته بود.
نظر شما راجع به ((ارمیا)) رضا امیرخانی چیست؟
نظر شما راجع به ((بیوتن)) رضا امیرخانی چیست؟
نظر شما راجع به ((برادران کارامازوف)) فئودور داستایوفسکی چیست؟