سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چه خواهد کرد با ما عشق؟

صفحه خانگی پارسی یار درباره

وصال سیمین و جلال...

(زری با خود) می اندیشید: «کاش من هم اشک داشتم و جای امنی گیر می آوردم و برای همه ی غریب ها و غربت زده های دنیا گریه می کردم. برای آن ها که به تیر ناحق کشته شده اند و شبانه دزدکی به خاک سپرده شده اند.» . . . اندیشید روی مزارش هم چیزی نخواهم نوشت...
(سووشون،صفحه ی آخر)

***

شش سال بود که می دانستیم همین امروز و فرداست که سیمین دانشور هم برود../یک جا سیمین و نادر جدا شدند و  دروغ گفتند و نخواستند بچه ی شان اینجا با دروغ بزرگ شود و جایزه بردند، یک جا هم یک سیمین و جلال دیگر... بگذریم؛ عین آدم به هم رسیدند. این کجا و آن کجا!

خدا رحمت کند جلال را. خدا بیامرزد سیمین را. بالاخره رخت سووشونِ جلال را از تن در آورد و زرین بخت شد...   ناراحت شدیم از خبر.

فاتحة مع الصلوات.


تنهاتر از ستارخان...

با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

 

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنها تر از ستارخان بی سپاه

 

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه 

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه

 

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

 

آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم ست و سیب خوردن، آدم ست و اشتباه

 

سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند
«دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه»

 

 (حامد عسکری)


نمی دانم چه شد!

حاصلم زین مزرع بی بر نمی دانم چه شد
خاک بودم،خون شدم،دیگر نمی دانم چه شد

نـاله بالی می زند، دیگر مپرس از حـال دل
رشته در خون می تپد،گوهر نمی دانم چه شد

ساختم بـا غم، دماغ ساغر عیشم نمانـد
در بهشت آتش زدم ، کـوثر نمی دانم چه شد

محرم عجز آشنایی های حیرت نیستم
این قدر دانم که سعی پر نمی دانم چه شد

بیش از ایـن در خلـوت تحقیقِ وصلم بار نیست
جستجو ها خاک شد، دیگر نمی دانم چه شد

مشت خــونی کز تپیدن صد جهان امید داشت
تا درت دل بود آن سو تر نمی دانم چه شد

سیر حُسنی داشتم در حیرت آباد خیال
تـا شکست آیینه ام ، دلبر نمی دانم چه شد

دی من و صوفی به درس معرفت پرداختیم 
او رقم گم کـرد و من دفتر نمی دانم چه شد

بی دماغ طاقت از سودای هستی فارغ است
تا چو اشک از پا فتادم، سر نمی دانم چه شد

بیدل، اکنون با خودم غیر از ندامت هیچ نیست
آنچه بی خود داشتم در بر، نمی دانم چه شد

(عبدالقادر بیدل دهلوی)


آن غایب از نظر به دل من چه می‏کند..

 

با هستی ام، وداع «تو» و «من» چه می کند؟
با فرصت نیامده، رفتن چه می کند؟

 

فریاد! از که پرسم و پیش که جان دهم
کان غایب از نظر به دل من چه می کند؟

 

هستی، برای هیچ کس آسودگی نخواست
گر دوست این کند به تو، دشمن چه می کند؟

 

هر «شیشه دل» حریف تک و تاز عشق نیست
جایی که مرد ناله کند، زن چه می کند؟

 

دل های مرده و اثر وعظ، تهمت است
بر عضو مرده، مالِش روغن چه می کند؟

 

تسلیم عشق را به رُعونت چه نسبت است؟
بیدل سر بریده به گردن چه می کند؟

 

(مولانا عبدالقادر بیدل دهلوی)

***

رعونت -بر وزن عفونت- یعنی خودبینی!


السلام علیک یا سلطان

سلام. مثل بقیه ی دفعه ها که می آیم مشهد، این بار هم به کافی نت روبروی باب الجواد آمدم و از طرف همه ی رفقا سلامی میدهم به صاحب ایران. تمام خیابان های اطراف حرم به شعاع چندین کیلومتر، از ازدحام جمعیت عزاداران بسته شده است. از همه رنگ و همه زبان و لهجه ای آمده اند. و من چه بگویم در توصیف فضا؟

از آقا میخواهم که رهبر را مدد کند و زیر سایه ی پرچم سبز حرمش او را بر اشرار داخلی و خارجی پیروز کند. و از فتنه های زمانه مصونش دارد.

از آقا میخواهم بحرینی ها را نجات دهد و آل سعود را ریشه کن کند و سوریه را بهبود دهد و یمن را شیعی کند و مصر را اسلامی کند و اسرائیل را از بین ببرد و امریکا و انگلیس را سوسک کند و...

از آقا میخواهم که مردم مان را از نان حرامی که ارز و سکه سر سفره ی مردم می نهند و از نجاساتی که ماهواره و تلوزیون و مطبوعات به خورد مردم میدهند و از بداخلاقی هایی که همه ی مان را آلوده کرده نجات دهد و به پسران مان، غیرت و به دخترانمان، عفت ارزانی دارد..

از آقا شفای مرضاء و ادای دین مقروضین و.. میخواهم.

از آقا شهادت میخواهم.

از آقا نجات می خواهم. و برکت و بصیرت و تقوا و حضور و عاقبت خیر و رضوان و رهایی از نکبت. و...

و در ضمن ریشه ی خناس های دانشگاه... را بخشکاند... 

و اللهم عجل لولیک الفرج...

***

هر روز در سکوت خیابان دور دست
روی ردیف نازکی از سیم می نشست
وقتی کبوتران حرم چرخ می زدند
یک بغض کهنه توی گلو داشت میشکست
ابری سپید از سر گلدسته می پرید
جمع کبوتران خوش آواز خود پرست
آنها که فکر دانه اند و آب اند و این حرم
جایی که هرچقدر بخواهند دانه هست
آنها برای حاجتشان بال می زنند
اصالا یکی به عشق تو آقا پریده است؟
رعدی زد آسمان  و ترک خورد ناگهان
از غصه کلاغ , کلاغی که عاشق است
ابر سپید چرخی زد و تکه پاره شد
هرجا کبوتری به زمین رفت و بال بست
باران گرفت , بغض خدا هم شکسته بود
اما کلاغ روی همان ارتفاع پست
آهسته گفت : من که کبوتر نمی شوم
اما دلم به دیدن گلدسته ات خوش است
(مژگان عباسلو)


در شرح احوالاتم

اگر ارزان به ما دارند، احوال قناعت را...
روا دارند بر ما آخر رسم رفاقت را...

الاهی شاکرش باشیم و کفران را رها سازیم
زدائیم از دل خود نکبتستان شکایت را

به زیر گنبد عرش خدا یک شب دعا کردم؛
امید بی خودی دارم دعای بی اجابت را

مگر درمان کند اندوه من را سعی بی حاصل
ازین رو می کشم بر دوش خود بار خلافت را!

شکستم در هم و بر حال خود افسوس ها خوردم
«زمین افتاده» را کُشتن، نمی شاید فتوّت را

در این اوهام دنیا، استخوانم خُرد شد از غم
چگونه طی کنم با این گناهانم قیامت را؟

مصیبت های تلخ شیخ صنعان عبرتم شد که
نباید تکیه گاه خود کنم حجم عبادت را

عروسک های بازاریم و باب شهوت مردم
مضاعف می کند اقبال مردم این مصیبت را!

-من از احکام ذبح گوسفندان خوب فهمیدم
که گاهی قدر حیوان هم نمی دارند حرمت را-

امام ازمن کمک می خواهد و بازیچه می گیرم
در این قافیه پیمایی، امامت را... ولایت را... :-((


ارباب حاجتیم، ولیکن چه حاجت است؟؟؟

دارم الآن یه فایل صوتی مداحی از شهید بابایی رو گوش میکنم و حال میکنم... بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا... و در حیرتم که چرا دعای زیر قبّه ام مستجاب نشد..

این دلشکسته را به تبسّم چه حاجت است!
درمانده ام! نگو به «ترحّم» چه حاجت است

بر باد میروم به نسیمی، چنان که برگ!
وقتی غریبه ام، به تفاهم چه حاجت است؟

از طرد اکثریت خَلقم هراس نیست
روزی مقدّر است؛ به مردم چه حاجت است؟

یک «کربلا» برای عزای ابد بس است
دیگر به اضطراب و تلاطم چه حاجت است

سر تا به پای پیکرمان زخم و تاوَل است
ما زخم خورده ایم، به کژدم چه حاجت است؟

پرونده ی سیاه جنایاتمان ببین!
دیگر به سیب و خوشه ی گندم چه حاجت است؟

یک عُمر، غیر کفر برایت نداشتم
-دیگر به حکم مجتهد قم چه حاجت است؟-

حالا که معترف به شکستم، قلم بگیر..
دیگر به امتحان هزارم... چه حاجت است؟