سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چه خواهد کرد با ما عشق؟

صفحه خانگی پارسی یار درباره

دیوانه می کنند...

این شمع ها که سوگ غریبانه می کنند
مستانه اند و یاری پروانه می کنند

باز این چه شورش است که در خلق عالم است
کز آن چنین تلقّی افسانه می کنند!

مانند جغد، می شدم ای کاش بعد تو...
از غصه ات سکونت ویرانه می کنند

موها اگر شلخته و در هم شود خوش است؛
میراث مادر است اگر شانه می کنند

آواره اند مملکتی از فرشته ها
بر شانه های گریه کنان لانه می کنند

در منّت طریقت ارباب حکمتیم
دیوانه می کنند که دیوانه می کنند!


آدم حیوان نانجیبی است!

ساعت
جدیداً چه غریبانه تیک تاک می کند...
مادر تمام شعر مرا پاک می کند...
هر روز، رأس پنج،
دلم پشت پنجره ....
مانند ساعت است که تیک تاک میکند...
کم کم غروب می شود و مردمان شهر...
توی قوطی هایشان می چپند.
مادر مرا از پشت پنجره بلند می کند
نقّاشی جدید مرا پاک می کند!


کدورت قیل و قال ها

با عرض ناراحتی ازین که «از پا حسین(ع) افتاد و ما بر پای «ماندیم»»؛ و با نیّت و منّت و آرزوی یک جو معرفت و حضور قلب...

در خواب، گر شوند میّسر محال ها..
می بینمت میان محاق خیال ها

هر زخم من، اگر چه مدال لیاقت است؛
-سنگین نموده سینه ی من را مدال ها!

فریاد من، به عقل کسی قد نمی دهد
محبوب مردمند «کر» و «کور» و «لال ها»

بی دست و پایم و جلوی چشم های من
از دست می روند تمام مجال ها

می بینی از حواشی دنیا فراری ام؟
-مجروحم از کدورت این قیل و قال ها

با دیوها، به خانه، مماشات خوب نیست
تکثیر می شوند به سرعت شُغال ها

دنیا پر از مکاره تلخ است ای رفیق!
بیهوده پس نرنج ز حجم ملال ها

دل خوش به خطّ و ربط امور جهان نباش
با یک اشاره می شکند اتّصال ها

طردت اگر کنند...؛ (تنومند می شوند
در التهاب های بیابان، نهال ها)

گویند «واضح است حقیقت» به هوش باش!
گمراه می کنند تو را این مثال ها


من بی کسم، تو هم نفسم باش...

بسم الله

برای عید غدیر و غربت این سالها. برای دلمان که شکسته است. برای درمان بی دینی مان. برای چاره ی بی معرفتی مان. برای دردهای بی درمان مان. برای تنها افتخاری که امید است دستمان را در روز حشر بگیرد: ولایت علی بن ابی طالب(ع).

در هر مقام، با صد و ده بار «یا علی»
داریم بر تمام جهان ادّعا؛ علی!

وقتی که مرده، زنده کند ریزه خوارتان،
حق است گر بخوانم تان من، خدا، علی!

دیدم که پادشاهی و من هم...گدا شدم
حاشا ازین که از تو کنندم جدا، علی!

ما مجلس حسین تو را گرم می کنیم
از بچه گی به «روضه» شدیم آشنا، علی!

هر جا که می رویم، به ما سنگ می زنند
آواره ایم و در هوس کربلا؛ علی!

لطف شما به هر کس و نا کس رسیده است
من بی کسم تو هم نفسم باش یا علی!

از دست خویش، شاکی ام و رنج می کشم
-
ما را نجاتمان بده از دست ما، علی!-

ماییم و فتنه های زمانه، تو رحم کن!
یا مظهر العجائب یا مرتضا علی!

ماییم و نفس سرکش و طبعی گناهکار
امّن یجیب؟ مضطرم و بی نوا؛ علی!

آقا! بریده ام! به خدا دل شکسته ام!
من را خلاص کن تو ازین ماجرا! علی!

ناچیزم و فقیرم و بی آبرو و گنگ؛
قدر کرامتت تو به من کن عطا؛ علی


آخرین غزل مولوی

مولوی در بستر مرگ افتاده بود. پسرش، بهاءولد، به بالینش آمد. می خواست شب آخر عمر پدر را بر سر بالینش باشد. مولوی به هوش آمد و پسر را دید و سرود:

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

و جان به جان آفرین تسلیم کرد...


وحشی دشت معاصی گشته ام...

از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است
دیده هرجا باز می‌ گردد دچار رحمت است

خواه ظلمت‌کن تصور خواه نور آگاه باش
هرچه اندیشی نهان و آشکار رحمت است

ذره‌ها در آتش وهم عقوبت پر زنند
باد عفوم این‌قدر تفسیر عار رحمت است

دربساط آفرینش جزهجوم فضل نیست
چشم نابینا سپید از انتظار رحمت است

ننگ خشکی خندد ازکشت امیدکس چرا
شرم آن روی عرقناک آبیار   رحمت است

قدردان غفلت خود   گر نباشی جرم کیست
آنچه عصیان   خوانده‌ای   ‌آیینه‌دار رحمت است

کو دماغ آنکه ما از ناخدا منت‌کشیم
کشتی بی‌دست و پاییها کنار رحمت است

نیست باک از حادثاتم در پناه بیخودی
گردش‌رنگی‌که من دارم حصار رحمت است

سبحه ی دیگر به ذکر مغفرت درکار نیست
تا نفس باقی‌ست هستی در شمار رحمت است

وحشی دشت معاصی را دو روزی سر دهید
تاکجا خواهد رمید آخر شکار رحمت است

نه فلک تا خاک آسوده‌ست در آغوش عرش
صورت رحمان همان بی‌اختیار رحمت است

شام اگرگل‌کرد بیدل پرده‌دار عیب ماست
صبح اگر خندید در تجدیدکار رحمت است

 (بیدل دهلوی)