سوختهگی
نافرمانی مدالمان را سوزاند
آرامشِ در خیالمان را سوزاند
در این برهوت بی کسی تنهاییم
ما و گنهی که بالمان را سوزاند!
نافرمانی مدالمان را سوزاند
آرامشِ در خیالمان را سوزاند
در این برهوت بی کسی تنهاییم
ما و گنهی که بالمان را سوزاند!
بیترس و بدون واهمه میمیریم
بی محکمه و محاکمه میمیریم
در جنگ نشان از پدر خود داریم
در مرگ، شبیه «فاطمه» میمیریم
***
ای فرزندان فاطمه!
کمکم با مادرتان خداحافظی کنید...
ای پیکرهی آهن و کفش میخی!
ای خاطرهی خجستهی تاریخی!
هشدار! که (سیارهی رنج است زمین)
برگرد به سیارهی خود...مریخی!!!
هر بار که من میگذرم از کویش
حایل بکند به چهرهاش گیسویش
صد بار مرا رانده و میراند باز...
100 بار دلم شکست، این هم رویش!!!
گاه از سر هوشیاری و گاهی مست
-هر کس به طریقی دل ما را بشکست-
ای یار! امان امان امان از یاران...
هر آنچه که میکشیم از یاران است
غمهای دلم بیشتر از یک یا دو
خود گو چه کنم من پریشان با تو
هر شب ز تو توبه میکنم امّا صبح
روز از نو و باز هم روزی از نو
سال 88 هم به پایان آمد و صاحبمان نیامد و حق است اگر از دلتنگی بمیریم...
تقدیم به ناز قدمش:
هزار و سیصد و هجران، هزار و سیصد و دوری
هزار و سیصد و هشتاد و هشت سال صبوری
هزار و سیصد و اندی... به کوچه چشم به راهم
ولی دریغ از اینکه ببینم از تو عبوری
ترانه خوان شبانه! سکوت کن غممان را
نمانده در سر شوری، نمانده در دل نوری*
دلم گرفته از اینجا، از این قواعد بیجا
از این شکنجهی تلخ و... از این روابط صوری
تمام آنچه که گفتم، چه میشوند برایم؟
به غیر قطعهی سنگی، نشسته بر سر گوری؟
***
*اشاره به ترانهی «امشب در سر شوری دارم»
فکرتان به سمت خوانندههای آنور آبی نرود. محمد اصفهانی هم آن را خوانده...
***
پینبشت: 2روز پیش داشتم شمارهی جدید «راه» را میخواندم. یک یادداشت داشت از حجةالاسلام جهانشاهی -معروف به طلبهی سیرجانی- که در زندان آن را نوشته بود. یک قسمتش ضربهی سنگینی بود برایم و آن این بود:
«عادت کردهایم که بدون امام زمان(عج) زندگی کنیم.»
و آه...
ای کاش دلم برای تو تنگ نبود
یا جنس دلت سختتر از سنگ نبود
یا آنکه دلم تنگ و تو هم سنگ؛ ولی...
این «دوری دوستانه» فرهنگ نبود!
بر سر
تکههای باقیماندهی
بدنم
راه میروم.
هنوز
قطعهای میتپد...
(صدای شلیک تیر خلاص)
*
خدایا!
به حال
سرداری که
«آخرین سرباز باقیماندهاش را
به دست خودش
میکُشد.»،
رحم کن.
آمین!
غربتزدهایم، یا رسول الله
وحشتزدهایم، یا رسول الله
ما باغ تو هستیم، ولی صد حیف...
آفت زدهایم، یا رسول الله
***
«از بس که ندیدیم کثافاتش را،
کردیم جنایت»؛ و «مکافاتش را...
دیدیم و گذشت آن زمان»، حالا هم
باید که نوشت، «اعترافات»ش را!!!
***
دیدی دل افسردهی ما. با ما هم؟
معشوقهی دلبردهی ما! با ما هم؟
وقتی همه با سنگ زدندم، تو چرا؟
ای نان و نمک خوردهی ما! با ما هم؟
***
و...