چند سطر از یک داستان تقدیم به...
تاب،تاب، عباسی؛ خدا منو نندازی... تاب،تاب، عباسی؛ خدا منو نندازی... تاب تاب تاب تاب...
یادش به خیر. بچه تر که بودم، صبح ها چشمان ام را که از خواب باز می کردم، صبحانه خورده و نخورده، می رفتم دنبال سارا. معمولاً چند دقیقه صبر می کردم تا صبحانه اش تمام شود. بعد ، با هم می رفتیم به پارک روبه روی خانه که آن طرف خیابان بود. اول سمت چپ خیابان را می دیدیم که ماشین نیاید و بعد هم سمت راست را. گاهی وقت ها هم سر این که چپ کدام طرف است و راست کدام طرف، جر و بحث می کردیم. موتور و دوچرخه را هم داخل جماعت اتومبیل ها حساب می کردیم. البته به این چپ و راست ها هیچ توجهی نداشتیم؛ بل که وقتی می دیدیم خیابان خالی است و از دور هیچ ماشینی نمی آید، سرمان را می انداختیم پایین و دست در دست هم، بدون توقف، تا آن طرف خیابان می دویدیم. من همیشه می گفتم که دزد و پلیس، گرگم به هوا یا قایم باشک بازی کنیم. سارا اما می گفت: یا لی لی، یا تاب بازی. من هم برای آن که قهر نکند به تاب بازی تن در می دادم.چند دقیقه من او را هل می دادم و چند دقیقه او مرا. یک روز، وقتی داشتم او را هل می دادم، حواس ام رفت به جوان بادکنک فروشی که داشت از نزدیک مان رد می شد. همین که حواسم پرت شد، تاب با شدت خورد به صورت ام و به عقب پرت ا م کرد. دماغ ام خون آمد، لب ام پاره شد و یکی از دندان هایم لق شد. از آن روز به بعد دیگر پدر و مادرم نگذاشتند به پارک بروم تا با هم بازی کنیم. روزهای سختی بود. به طور عجیبی از بی تابی رنج می بردم.
بی+تاب+ی.
تاب همان وسیله ای است که به صورت ام بر خورد کرد و داغان ام کرد.
فکر نمی کنم که تو حتا این نوع بی تاب ی را هم تجربه کرده باشی.
چند ماه بعد از آن، سارا و خانواده اش در یک تصادف کشته شدند. جوان بادکنک فروش الآن تبدیل شده به مرد فالوده فروش. آن تاب، هنوز هم که هنوز است کار می کند و هفته ای صورت یکی-دو کودک را درب و داغان می کند. عجب دردی بود این بی تابی! نمی دانم چرا در این جا و در این زمان یاد گذشته هایم افتادم.
یادش به خیر.