چه خواهد کرد با ما عشق؟

صفحه خانگی پارسی یار درباره

چند سطر از یک داستان تقدیم به...

خورشید در آن سوی شهر، داشت به پشت کوه ها می خزید و چراغ های شهر کم کم روشن می شدند. تمام شهر زیر پام بود. کوهستان بی تابی عجب جای باحالی بود! این اسم را من گذاشته ام رویش؛ وگرنه مردم آن را چیز دیگری صدا می کنند. جای غریبی بود. نزدیکی های قله ی همان کوهستانی که دانش کده ی مان در دامنه ی جنوبی اش واقع شده، یک جایی است که در آن یک چنار قدیمی است. پای چنار نشسته بودم و داشتم شهر را نگاه می کردم. با خودم فکر می کردم که کدام یک از چراغ هایی که روشن می شود چراغ خانه ی شماست. بغض ام گرفته بود. ته چشم هام اشک جمع شده بود، اما گریه ام نمی گرفت. گریه ای صفا دارد که در آن شانه ی آدم بلرزد. اشک از گوشه ی گونه ها سر بخورد و و از چاله ی بین لب ها و لپ ها به روی زمین بریزد. معمولاً این طور گریه ها آدم را آرام می کند. اما دریغ از یک ذره گریه.

آدمی زاد خیلی اذیت می شود، وقتی که غصه اش گرفته و گریه اش نمی آید.