چه خواهد کرد با ما عشق؟

صفحه خانگی پارسی یار درباره

چند سطر از یک داستان تقدیم به...

معمولاً هر روز حدود ساعت 8:45 دقیقه می آمدی. یک یا دو دقیقه این طرف یا آن طرف. روز نه ام اما ساعت 9 شد و نیامدی. کلاس شروع شد. سر کلاس نرفتم. حتا تا 9:30 دقیقه صبر کردم؛ اما نیامدی.

با خودم گفتم شاید آمده ای و من متوجه نشده ام. رفتم پشت در کلاس و از شیشه ی آن چندین بار کلاس را از زیر نظر گذراندم. انگار نه انگار.

گفتم شاید گوشه ی کلاس نشسته باشی و من ندیده باشم ات. آخر پنجره ها گوشه ی کلاس ها را نشان نمی دهند. صبر کردم تا کلاس تمام شد. به چهره ی تک تک بچه ها نگاه کردم. نبودی که نبودی. آن روز به سختی گذشت. سه چهار روز بعد از آن هم بدون تو به سختی گذشت.

 روز دوازده ام دیگر صبر و حوصله نداشتم. کیف ام را انداختم روی دوش ام و از دانش کده بیرون زدم. نمی دانستم چه کنم یا کجا بروم. منگ بودم. برای همین بدون هدف خاصی از کوه بالا رفتم. نمی دانم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت تا به چنار قدیمی رسیدم و کنارش نشستم. از قید و بند زمان رها بودم. چنار قدیمی هم مثل من تک و تنها بود. حتا یک بوته ی خار هم کنارش نروییده بود. شاید به خاطر همین وجه اشتراک بود که کنارش نشستم.