چند سطر از یک داستان تقدیم به...
هر وقت که طرف ات می آمدم، خنده ات می گرفت. اما نمی خواستی من بفهمم. برای همین سعی می کردی به زور خنده ات را بخوری. راست اش را بخواهی قیافه ات در این حالت خیلی با مزه و دوست داشتنی می شد. توی خواب هم همین طور بودی. حتا آن موقع که برای ات نان و شیر آوردم. این دفعه اما با همیشه فرق داشتی. نه خندیدی و نه جواب سلام ام را دادی. حتا نگاه ام هم نکردی. اگر آن همه آدم دور و برم نبودند، شاید صدای الاغ و گاو برای ات در می آوردم تا نگاه ام کنی و خنده ات بگیرد. خنده ای نتوانی خنده ات را قورت بدهی.