چند سطر از یک داستان تقدیم به...
فکه خیلی جای عجیبی است. بار اول ام است که این جا آمده ام. آفتاب مستقیم ظهر رمل های زمین را داغ کرده است. به تقلید از بعضی بچه ها کفش ها و جوراب های ام را درآورده ام. اول اش چند قدم که راه رفتم، پشیمان شدم کفش هام را درآورده ام. پا هام داشتند تاول می زدند. اما یک لحظه یاد زن ها و بچه هایی افتادم که در یک ظهر داغ تر از این، روی خاک ها و خارهای زمینی در همین حوالی کتک خورده اند و سوخته اند. این فکر باعث شد راضی بشوم به تحمل گرمای زمین. از دروازه ی فکه که رد شدم، غم عالم دل ام را گرفت و اشک ام سرازیر شد. به دل ام افتاده بود قرار است خبری بشود. از شدت گریه شانه هام می لرزیدند. من عاشق این مدل از گریه ها هستم. از پشت پرده ی اشک هام دنبال تو می گشتم. پلاک ات را توی جیب چپ پیراهن ام گذاشته بودم. ناگهان صدای انفجاری آرامش محیط را به هم ریخت، همه در یک لحظه شوکه شدند و بعد به طرف محل انفجار هجوم بردند. انفجار جایی بود نزدیک سیم های خاردار. من هم مثل بقیه ی زائران علی رغم فریاد مسئولین منطقه که می گفتند کسی نزدیک نشود، به طرف محل حادثه رفتم.
تکه های گوشت و آتش زیر پا ریخته بود. حال یک سری از بچه ها به هم خورده بود. دیگر گریه نمی کردم. جمعیت را کم کم کنار زدم و به مرکز حادثه نزدیک تر شدم. جلویم یک لنگه کفش جیر مشکی رنگ خاکی و خونی افتاده بود که پای داخل اش از مچ قطع شده بود.
دل ام ریش شده بود. حس و حال ام دست خودم نبود. جلوتر که رفتم، دیدم بدنی که از چند جای اش خون می رفت، به پشت روی خاک افتاده و دارد دست و پا می زند. از کشیدن پاهایش به روی خاک معلوم بود که دارد جان می دهد. خون از محل مچ پایش که جدا شده بود داشت فواره می زد و لنگه ی کتانی جیر مشکی رنگی که به آن یکی پایش بود را خونی می کرد. کمی آن طرف تر از او یک گنجشک کوچک که بال اش زخمی شده بود، افتاده بود. هر چه تقلا می کرد پرواز کند، فایده ای نداشت و تنها دور خودش چرخ می خورد.
هیچ کس جرأت نزدیک شدن به جسم مجروح را که در حال ناله زدن بود نداشت. کم کم دست و پا زدن جسم کم شد و آرام گرفت. یکی از خواهران پرستار که تازه رسیده بود جمعیت را شکافت و پشت به من، کنار بدن زخمی، نشست. شانه هایش را گرفت و آن را برگرداند. گوش اش را روی سینه ی مجروح گذاشت و پس از ده-پانزده ثانیه که سرش را بالا آورد، ذکر استرجاع را خواند. بعد آرام بلند شد و در حالی که به سختی خودش را کنترل می کرد از جنازه دور شد. پرستار که رفت توانستم قیافه ی خاک آلود و آشنای جنازه ی زخمی را ببینم.
جنازه ی زخمی، تو بودی. تو.
موهات روی صورت ات ریخته بود و چشمان ات را بسته بودی.
نه به من نگاه کردی و نه خنده ات گرفت که بخواهی قورت اش بدهی. پلاک ات را از جیب ام در آوردم و بوسیدم. بعد هم آن را به رسم بچه های جنگ-که وقتی کسی شهید می شد پلاک اش را از وسط می شکستند- از وسط نصف کردم.
گنجشک هم مثل تو آرام گرفته بود.