زیارت-مژگان عباسلو
هر روز در سکوت خیابان دوردست
روی ردیف نازکی از سیم مینشست
وقتی کبوتران حرم چرخ میزدند
یک بغض کهنه توی گلو داشت...میشکست
ابری سپید از سر گلدسته میپرید:
-جمع کبوتران خوش آواز خودپرست!
آنها که فکر دانه و آبند و این حرم
جایی که هرچقدر بخواهند دانه هست
آنها برای حاجتشان بال میزنند
اصلاً یکی به عشق تو آقا پریدهاست؟
رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان
از غصهی کلاغ، کلاغی که سخت مست...
ابر سپید چرخ زد و تکه پاره شد
هرجا کبوتری به زمین رفت و بال بست
باران گرفت -بغض خدا هم شکسته بود
اما کلاغ روی همان ارتفاع پست
آهسته گفت: «من که کبوتر نمیشوم
تنها دلم به دیدن گلدستهات خوشست...»
مژگان عباسلو
بر گرفته از پایگاه لوح