انتظار
آدمی زاد وقتی منتظر کسی باشد، اوایلش آرام است.هر از چند گاهی به راه نگاه می کند. گاهی ساعت ش را می بیند. بیش تر وقت ها هم سرش را به کاری گرم می کند تا بی کار نباشد و هم این که از آن یک ذره ای که ذهن اش درگیر انتظار است راحت شود. اما کمی که می گذرد، دل آدم شور می زند. دست و دلش به هیچ کاری نمی رود. اگر نشسته باشد، بلند می شود. اگر ایستاده باشد، قدم می زند. کم کم بی تاب می شود. قلب ش تاپ تاپ می کند. بغض راه گلویش را می بندد و می خواهد خفه اش کند. اما معمولاً گریه اش نمی گیرد. یک تکه آتش است. حتا کم کم به فکر خودش هم نیست. فقط به او فکر می کند. آن که قرار است بیاید. مدتی که از حالت بی تابی بگذرد، اوضاع عوض می شود. می نشیند یک گوشه و سر به گریبان فرو می برد. دیگر برای ش فرقی نمی کند که «او» بیاید یا نه. از بس به ش فکر کرده که دیگر یک پارچه شده است: او. آن قدر به فکر خودش نبوده که چیزی به اسم «من» برای ش غیر قابل فهم است. از بس سوخته دیگر وجود ندارد. حتا خاکستر هم نیست.