بیست و سه سال سیصد و شصت و زجر روزه
ساعت 23، از روز 6، از ماه سومِ سال 91 هجری خورشیدی؛
مصادف با دومین ساعت از بیست و سومین سالِ سیصد و شصت و پنج هزار روزه:
لعنت به این هم عدد بی تو..
*
حساب و کتاب نکبت های عمر
و
مشارطه ها و مراقبه ها که نمی کنی
و
محاسبه هایی که رهایم نمی کنند
و
تهران کوفتی که هر جایش پا می گذارم
خاطرات قد و نیم قد از بزرگترین کلاف سر در گم عمرم
کلافه ام میکند
و
هیچ
*
عکس سه در چهار اول؛
مربوط به 4سالگی:
عکاس را کلافه کرده بودی!
عکس سه در چهار دوم؛
مربوط به 6 سالگی؛
از قصد قلقلکت دادیم تا بخندی و دندان های افتاده ات توی عکس باشد!
عکس سه در چهار سوم؛
مربوط به هفت سالگی؛
برای پرسنلی مدرسه:
به زور موهایت را تراشیدیم..
عکس سه در چهار چهارم:
چقدر آقا بودی اون موقع!
عکس سه در چهار پنجم؛
دوم راهنمایی:
شاگرد اول شده بودی، برا تقدیرنامه می خواستن.
عکس سه در چهار کوفت؛
بابت زهرمار!
نه که خیلی خوشگل بودی، عکس هم انداختی!
دوربین دیجیتال بهتر است یا از آن دستی ها؟
رنگی خوش تر است یا سیاه و سفید؟
*
یاد قرآن قهوه ای جیبی بخیر
که الآن معلوم نیست کجای سرزمین تاجیکهاست
و با صدای پر لهجه ی کدام انسان غریبی، تلاوت می شود که:
«یا لَیتَنی مِتُّ قَبلَ هذا و کُنتُ نَسیّاً منسیّاً»
کاش لا اقل برای تلاوت کننده ی قبلی فاتحه ای بفرستد که
روح سرگردانی را
از
دنیای جشن تولدها و
فراموشی های موضعی
به دنیایی بهتر،
نه این دنیای قشنگ نو،
دعوت کند...