نمی دانم چه شد!
حاصلم زین مزرع بی بر نمی دانم چه شد
خاک بودم،خون شدم،دیگر نمی دانم چه شد
نـاله بالی می زند، دیگر مپرس از حـال دل
رشته در خون می تپد،گوهر نمی دانم چه شد
ساختم بـا غم، دماغ ساغر عیشم نمانـد
در بهشت آتش زدم ، کـوثر نمی دانم چه شد
محرم عجز آشنایی های حیرت نیستم
این قدر دانم که سعی پر نمی دانم چه شد
بیش از ایـن در خلـوت تحقیقِ وصلم بار نیست
جستجو ها خاک شد، دیگر نمی دانم چه شد
مشت خــونی کز تپیدن صد جهان امید داشت
تا درت دل بود آن سو تر نمی دانم چه شد
سیر حُسنی داشتم در حیرت آباد خیال
تـا شکست آیینه ام ، دلبر نمی دانم چه شد
دی من و صوفی به درس معرفت پرداختیم
او رقم گم کـرد و من دفتر نمی دانم چه شد
بی دماغ طاقت از سودای هستی فارغ است
تا چو اشک از پا فتادم، سر نمی دانم چه شد
بیدل، اکنون با خودم غیر از ندامت هیچ نیست
آنچه بی خود داشتم در بر، نمی دانم چه شد
(عبدالقادر بیدل دهلوی)