مرثیه ی نسل سوم
بالاخره طبع همایونی ما هم تکانی به خود داد و یک شعر نصفه و نیمه را تمام کردیم. درباره ی وضع مان است و نامش را «مرثیه» نهادیم...:
محکوم بوده ایم به یک ابتدای تلخ
یک ابتدای تلخ، به یک اقتضای تلخ
رفتم به کوه، بل که هوایم عوض شود،
دیدم به کوه، کرده سرایت هوای تلخ
دلگیرم از تحرک این پیچ و تاب ها
از قاف عشق: «دایره» و «انحنا»ی تلخ
رنجورم از تکثّر آراء فلسفه
یک مشتری دائمی سینمای تلخ
تحلیل هر معادله با صدهزار ایکس(X)
تشریح چندباره ی هر ماجرای تلخ
از زرق و برق مسجد و نان به نرخ روز
موج ریا و خاطره ی اقتدای تلخ
از دودهای سمّی سیگار وینستون
از طعم زهرماری این قهوه های تلخ
از بچّه های لاغر و زردنبو و مشنگ،
زائیده ی «نخوردن قرص» و «خطا»ی تلخ!
از هم نشینیِ عوضی های لعنتی
فاشیست های مخملی کودتای تلخ
این روزهای پست تر از روزهای قبل
چشم بدون اشک و غم «آشنا»ی تلخ
از این همه دوراهیِ پشت سر هم و...
بی ربطی مکرّر این فال های تلخ
***
می ترسم از پریدن از خواب زندگی،
با ختم شاهنامه به یک انتهای تلخ