چند غزل دیگر...
مجال کو؟
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پرزدنم هست، بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبز سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟
قیصر امین پور
*
غزل چشم تو
عشق از من و نگاه تو تشکیل می شود
گاهی مقام من به تو تبدیل می شود
وقتی به داستان نگاه تو می رسم
یکباره شعر و درد تو تشکیل می شود
ای عابر بزرگ که با گامهای تو
از انتظار پنجره تجلیل می شود
تا کی سکوت و خلوت این کوچه های سرد
بر چشمهای پنجره تحمیل می شود؟
آیا دوباره مثل همان سالهای پیش
امسال هم بدون تو تحویل می شود؟
بی شک شبی به پاس غزلهای چشم تو
بازار وزن و قافیه تعطیل می شود
آن روز هفت سین اهورایی بهار
موعود! با سلام تو تکمیل می شود
زهرا بیدکی
*
باران گرفت
ابری رسید، ثانیه ای آفتاب رفت
دنیا بدون اینکه بخواهد به خواب رفت
ماه از مدار چرخش خود پرت شد، زمین
از ترس واژگون شدنش با شتاب رفت
ابری رسید، پنجره ای باز شد، گلی
پرتاب شد به کوچه و بر جوی آب رفت
مردی نگاه منتظرش را به جاده دوخت
دختر بدون شاخه گل بی جواب رفت
دختر سکوت کرد و آن مرد نا امید
آهی کشید و غمزده سمت طناب رفت
دختر که شکل تازه ترین شعر مرد بود
ترسید، زیر گریه زد و با شتاب رفت
باران گرفت چتر غزل خیس شد و بعد
بیتی شکاف خورد و غزل زیر آب رفت
هادی خوانساری
*
کم است
اینجا میان این همه انسان، خدا کم است
حتی برای آه کشیدن، هوا کم است
ماسیده در دهان غزل هرچه داشتیم
دیگر برای اشهدمان هم، هجا کم است
در گوش کودکان زمان آیه ای سکوت
تکبیر دستهای زمین را صدا کم است
دردی که قحط آینه در قلبمان گذاشت
دنیایی از شفاعت و دارالشفا کم است
حالا که دستها همه بر روی دستهاست
هر قدر هم دعا کنیم «آقا بیا» کم است
عطیه علینقی
*
لحظه دیدار
چرا عشق از نگاه گرم تو دیگر نمی بارد
چرا در سینه شب خرمن اندوه می کارد
همینکه پلک می سایم بروی خستگیهایم
چرا چشمان تو دست از سر من بر نمی دارد
و می خواهم قدم در کوچه های عشق بگذارم
کسی دیوانگیها را به یاد من نمی آرد
جهان هر روز کوچک می شود در باورم ای دل
اگر عشق آید و دست مرا یک لحظه بفشارد
اگر تقدیر بر این است باشد بازهم زیباست
مرا در انتظار لحظه دیدار بگذارد
رضا رضی پور