بغضی که باید میشکست...
در عرش غوغا به پا شده بود.
همه با هم همهمه میکردند.
گناهکارترین انسان با ابهتی خاص،در چشم عرشیان، داشت به محضر خدا حاضر میشد.
گناهکار، کفشهاش را به گردنش انداخته بود و زور میزد که گریه نکند.
ولی عاقبت بغضش شکست.
از هیچکس صدایی درنمیآمد.
خدا به عرشیان نگاهی کرد که این است بندهی من.