ممكنه ما از خدا دور باشيم ولي خدا كه به ما نزديكه.
مي دونين مشكله ما آدماچيه ؟؟ اينه كه بعضي وقتا اون قدر در زندگي روزمرمون غرق مي شيم كه يادمون ميره كه خداييم هست بعد يهو چشم باز مي كنيم و مي بينيم تنهاييم و يه كوه از مشكلات روي سرمون ريخته، اون وقت ياد خدا مي افتيم و مي بينيم كه چه قدر توي اين مدت ازش دور شديم بعد هم رومون نمي شه كه باش حرف بزنيم چون فكر مي كنيم كه بهمون مي گه اين همه وقت كجا بودي؟؟؟حالا يادت افتاده كه خداييم هست!!! اما تقصير ما بوده پس خودمون هم بايد درستش كنيم. چون زندگي بدون وجود خدا هرگز./
گفتم كه كاملا اتفاقي با وبلاگتون آشنا شدم. اولش فكر مي كردم كه شما را مي شناسم اما بعد فهميدم كه اشتباه كردم. مهم اينه كه حس مي كنم با خوندن متن هاتون خيلي برام آشنا هستيد.../
راستي نمي شه اون روبان مشكي را برداريد، دلم خيلي مي گيره...
همينه ديگه! يعني قشنگيش به اينه كه نمي توني به كسي بگي و ارزش هر انساني به نگفته هاش است، اما سعي كن يه راهي براش پيدا كني، اگه حرفات مهم باشند، ممكنه كه خيلي زود دير بشه. اگه حرفات قشنگ باشند مي تونند تاثير گذار باشند و شايد زندگي خيلي از آدما را عوض كنند. اگه حرفات محكم و متفكرانه باشند، مي تونه آدم را به خودش بياره و ....
پس سعي كن حرف بزني اما به آرامي، متفكرانه،وقت شناسانه،محكم. اون موقع شايد يكي مثل من كه خيلي حالش بده با خوندن نوشته هاتون آروم بشه و شايد اين طوري خودتون هم آروم تر بشين.
راستي يه چيز ديگه اينكه من هر وقت با خدا حرف مي زنم خيلي آروم مي شم. آخه اون كسيه كه همه چيز رو مي دونه حتي اون چيزايي را كه من نمي دونم را اون مي دونه. خيلي جالبه نه؟؟