سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چه خواهد کرد با ما عشق؟

صفحه خانگی پارسی یار درباره

یونسانه

 

همین جا بود که متولد شدیم. با آنکه آسمان خدا از تصورات ما هم بزرگتر بود و یک عالم سوراخ سُمبه داشت، عدل، همین جا را انتخاب کردیم. شنیده بودیم چه خبر است. ولی انگاری باور نداشتیم. آخرش را ندیده بودیم. غیرتش زد و ناکارمان کرد. آنقدر قوی بود که نگذاشت درست و حسابی متولد شویم. همان اول کاری، حواله ی مان داد به آخر.
و اینطوری بود که تبدیل شدیم به یک جفت ستاره ی گمنام خاموش که در سرگردان ترین پستوی معروف ترین آرامگاه آسمان اول، فارغ از هر اختیاری، در انتظار معاد خویش نشسته اند و هی می گویند:

«لا اله الّا اَنتَ، سُبحانَکَ اِنّی کُنتُ مِنَ الظّالِمینَ»

*

پ.ن: و چه شیرین است خیال اینکه روزی شاید بشنویم: فَاستَجَبنَا لَهُ وَ نَجَّینَاهُ مِنَ الغَمِّ وَ کَذلِکَ نُنجِی المُؤمِنینَ..

پ.ن: صدق الله العلیّ العظیم

پ.ن:بی خودی توی عکس دنبالمان نگردید. گم و گور تر از آن شده ایم که به چشم بیاییم!

 


مقامات بارانی

در غم رسیده ام به مقامی که گفته اند
در این مقام، هیچ کسی بی پناه نیست!

پ.ن:
اوّلش باران بود.
وسط باران بود.
یکهو آفتاب شد!
باز باران گرفت.
آخرش هم باران بود.
فردا را کدامین هواشناس میداند؟


اوهام

اگر بگویی، سه شنبه می آیی
من از دوشنبه دلتنگی می کنم.
و اگر بگویی: دوشنبه!
دلتنگی ام یک روز جلو می افتد

اگر بگویی «حافظ» را دوست دارم
«پنجاه تا» دیوان حافظ می خرم.
شاید هم صد تا!

دوست دارم گل لاله را.
به شرطی که به تو بدهمش
- و تو هم بخواهیش-

عاشق کمپانی «میهن» هستم.
به شرطی که از بستنی قیفی اش خوشت بیاید.
و برود به جهنم اگر یک وقت بدت آمد ازش.

ولی خب..
دقیقاً بگو...
من..
یعنی در واقع...
چـ...
چـ....
چـ......

آه

 


در ستایش استاد افشار(ره)

آمد که «بازگشت همه به سوی اوست.
با تأسف، جناب استاد افشار درگذشت.»
خیلی متأثر شدم. آقای افشار را تقریباً هیچ کدام از مخاطبان این وبلاگ نمی شناسند.
استاد ادبیات پیش دانشگاهی مان بود. خیلی متواضع و دلسوز. عروض و قافیه را او یادمان داد. ساعات بسیار شیرینی با او داشتیم. از همه چیز سخن میگفت. از اتیمولوژی تا ترانه های گیلکی. از اسماعیلیه تا موریس مترلینگ. از علم الاسماء و محی الدّین تا امام المشککین فخررازی. از قصه ی یوسف تا مجلس بر دار کردن حسنک تا اساطیر اسکاندیناوی. از غیره و غیره.

سعید معجزاتی میگفت: «آقای افشار در زمان جنگ تک تیرانداز بوده و در خلوت بیابان ها به یک سلوک شخصی رسیده.» راست هم میگفت. آدم از حرف ها هم می تواند متوجه شود هر کس توی توبره اش چه دارد.

آقای افشار، شیمیایی بود. مدام سرفه میکرد. من که جلوی کلاس می نشستم، قطرات خون را روی دستمالش دیده بودم. بچه ها هم خیلی اذیتش میکردند. ولی صبور بود. صبور صبور. شاهنامه را یک دور کامل خوانده بود و خیلی عمیق راجعش میدانست.

همیشه مطمئن بودم که به قدر کافی از او چیز یاد نگرفته ام.

یک روز پیشش بودم و برایش شعر میخواندم. شعرهایم را که تصحیح و نقد کرد دو رباعی برایم خواند:

«یک بوم بُدم که جای آبادم داد
یک عطسه شدم، سکوت را یادم داد
در چهچه بلبلان سرمست وجود
تا غنچه شدم، نسیم بر بادم داد»

«من میدانم که درد در جان تو بود
من میفهمم که خواب، درمان تو بود
اما گُل من به لحظه ای،از سر مهر
چشمی بگشا! نه مرگ پایان تو بود»

(استاد، رباعی دوم را هدیه به مادر مرحومش گفته بود.)

خدا رحمتش کند. خواهش میکنم شما هم که نمیشناسیدش برایش فاتحه بفرستید.

و دعا کنید، یک خُرده هم از عوضی ها بمیرند و اینقدر آدم خوب ها نمیرند!!!


گاه، آه...

گاه، خر می شوی
در تمایز موهوم یک ایکس با هزار ایکس دیگر
و سه نقطه

بی گاه خر می شوی
در «یکی دانستن ایکس و ایگرگ ها» از تمام جهات
و
سه نقطه!

گاه
کبریای یک درخت سرو،
به شعاع سایه سارش،
چقدر لاله و یاس را می خشکاند
و کجایند حسابداران عالم برای محاسبه ی بهای تمام شده ی خسارت لاله ها و یاس ها؟

گاه
آه..

گاه
فکر میکنی که خوش بخت میشوی
اما سیاه بخت می شوی، گاه برعکس

گاه
میمیری از غم اینکه
اگر خدا به شکایتت رسیدگی نکند شکایتش را به کجا باید ببری

گاه
در درک فلسفه ی غم های روی شانه هایت،
فلسفه ی ایستادنت زیر سؤال میرود

و
به راستی که...
«دل بریدن چه زحمتی دارد»

 


بیست و سه سال سیصد و شصت و زجر روزه

ساعت 23، از روز 6، از ماه سومِ سال 91 هجری خورشیدی؛
مصادف با دومین ساعت از بیست و سومین سالِ سیصد و شصت و پنج هزار روزه:
لعنت به این هم عدد بی تو..
 

*

 

حساب و کتاب نکبت های عمر
و
مشارطه ها و مراقبه ها که نمی کنی
و
محاسبه هایی که رهایم نمی کنند
و
تهران کوفتی که هر جایش پا می گذارم
خاطرات قد و نیم قد از بزرگترین کلاف سر در گم عمرم
کلافه ام میکند
و
هیچ

 

*

 

عکس سه در چهار اول؛
مربوط به 4سالگی:
عکاس را کلافه کرده بودی!
عکس سه در چهار دوم؛
مربوط به 6 سالگی؛
از قصد قلقلکت دادیم تا بخندی و دندان های افتاده ات توی عکس باشد!
عکس سه در چهار سوم؛
مربوط به هفت سالگی؛
برای پرسنلی مدرسه:
به زور موهایت را تراشیدیم..
عکس سه در چهار چهارم:
چقدر آقا بودی اون موقع!
عکس سه در چهار پنجم؛
دوم راهنمایی:
شاگرد اول شده بودی، برا تقدیرنامه می خواستن.
عکس سه در چهار کوفت؛
بابت زهرمار!
نه که خیلی خوشگل بودی، عکس هم انداختی!

 

دوربین دیجیتال بهتر است یا از آن دستی ها؟
رنگی خوش تر است یا سیاه و سفید؟

 

* 

یاد قرآن قهوه ای جیبی بخیر
که الآن معلوم نیست کجای سرزمین تاجیکهاست
و با صدای پر لهجه ی کدام انسان غریبی، تلاوت می شود که:

 

«یا لَیتَنی مِتُّ قَبلَ هذا و کُنتُ نَسیّاً منسیّاً» 

 

کاش لا اقل برای تلاوت کننده ی قبلی فاتحه ای بفرستد که
روح سرگردانی را
از
دنیای جشن تولدها و
فراموشی های موضعی
به دنیایی بهتر،
نه این دنیای قشنگ نو،
دعوت کند...


قرص دلتنگی

..کاش قرصی، چیزی، برای رفع دلتنگی می ساختن. و گرنه سرماخوردگی و سردرد و دلپیچه، اگه دارو هم نخوری، بالاخره خودشون یه روزی خوب می شن.. 

-بریده ای از یک رمان که نمی دانم اسمش را!-